غرب کابل را به خاطر بسپارید

اول- یک سال پیش هنگامیکه داکتر عبدالرحمان وزیر هوانوردی دولت موقت افغانستان از بالای راه پله های طیاره به سنگفرش میدان هوایی کابل انداخته شد، از او به عنوان یکی از یاران دیرین احمدشاه مسعود تجلیل به عمل آمد. تقصیر قتل وزیر هوانوردی به گردن حجاجی انداخته شد که عازم حج بودند و ظاهراً از بروز بی نظمی در امر پرواز طیاره ها و معطل شدن شان به خشم آمده بودند. اما کسی نپرسید که در کدام برهه از تاریخ معاصر مردم عادی افغانستان در مقابل حاکمان کشورشان آنقدر جرأت داشته اند که یکی از مقامات را- بویژه که این مقام یار دیرین احمدشاه مسعود هم باشد- به این شکل مجازات کنند؟! تنها به حافظه تعدادی از مردم افغانستان تداعی گردید که مدتی پیشتر از آن بود که داکتر عبدالرحمان در پی اختلاف نظر شدید با مسعود از حزب جمعیت جدا شده بود. بنابراین برای جانشینان احمدشاه مسعود نه قابل تصور بود و نه قابل تحمل که وی از طریق یک کانال دیگر در مقابل آنان بر کرسی وزارت تکیه زند.
دوم- پس از لوی جرگه اضطراری، راهیابی مجدد حاجی عبدالقدیر فرمانده قدرتمند پشتون به کابینه دولت انتقالی تنها به معنای ورود یک مخالف سرسخت انحصارطلبی حزب جمعیت نبود. حاجی عبدالقدیر برادر کسی بود که حامد کرزی به نحوی جانشین وی محسوب می شود. بنابراین بسیار طبیعی بود که برادر عبدالحق بطور غیر مستقیم نقش بازوی نظامی کرزی را در مقابل شبه نظامیان حزب جمعیت بازی کند. ترور حاجی عبدالقدیر بیشتر از اینکه به یک ترور شباهت داشته باشد، یک قدرت نمایی عریان و آشکار بود تا به رئیس دولت انتقالی فهمانده شود که قدرت واقعی در پایتخت در دست کیست.
سوم – سه ماه پیش در فردای سرکوب دانشجویان دانشگاه کابل هنگامی که شهروندان کابلی مشاهده کردند نیروهای امنیتی و پلیس با راکت های ضد تانک به مصاف دانشجویان معترض آمده اند، همه دریافتند که وضعیت با ده سال پیش، یعنی ابتدای پیروزی مجاهدین که نیروهای امنیتی دولت ربانی امنیت کابل را به عهده داشتند، چندان تفاوتی نکرده است. سپس دیده شد که چگونه حافظان امنیتی جدید اولین مشق دموکراسی شان را با خون دانشجویان آغاز کردند. و صد البته این بار باز هم مانند دو حادثه قبلی کمیسون دولتی برای بررسی و پیدا کردن عوامل حادثه تشکیل شد ولی مطابق معمول موفق به یافتن آنان نگردید!
*
تا به حال در ادبیات کشورداری معمول نبوده است که از بازدید رئیس مملکت از یک ضلع پایتخت کشورش تحت عنوان «سفر» یاد شود. یک ماه قبل در پی بروز ناامنی و وجود نابسامانیهای مختلف، حامد کرزی به غرب کابل (نیمه غربی پایتخت) «سفر» کرد و به عرایض باشندگان این منطقه فراموش شده که گویا اصلاً ناحیه ای از پایتخت نیست، گوش سپرد. این بازدید تنها زمانی عملی گردید که بروز نا امنی به حد نگران کننده رسیده بود.
سرانجام هفته پیش، تمام واقعیت هایی که پیش از این با عناوین «خصومتهای شخصی» و «انتقام گیریهای شخصی» پرده پوشی می شد، در چوکات تعرض و دست درازی حافظان نظم و امنیت به ناموس مردم این ناحیه تبارز پیدا کرد. تبارز این حادثه برای باشندگان غرب کابل تنها به معنای یک حادثه نبوده است، بلکه تداعی کننده دوره حکومت برهان الدین ربانی بود که در آن دوره نیز مسؤول تأمین امنیت شهر کابل کسی بود که در چارچوب نظام امنیتی این فرد، شبه نظامیان تحت امرش با پشتوانه شوونیسم نفرت انگیز قومی نه تنها صدها انسان را به کام مرگ فرستادند، بلکه با توجیه همین منطق، تجاوز و دست اندازی به ناموس سایر اقوام را به عنوان یک ابزار نفرت آور جنگی به پیمانه وسیع مورد استفاده قرار دادند. بنابراین امروز که باز هم همان شبه نظامیان و تحت همان فرماندهی امنیت کابل را به عهده دارند، دور از انتظار نیست که باز هم زیر پوشش نیروهای امنیتی دولت به چپاول اموال و دست درازی به ناموس مردم بپردازند. چرا که این شبه نظامیان به خوبی آگاهند در چارچوب نظام امنیتی یکجانبه قومی هیچگاه مجازات نخواهند شد.
ظاهراً مانند موارد قبلی، این بار نیز کمسیون بررسی علل حادثه از سوی دولت تشکیل شده است. اما هم کرزی و هم مردم این ناحیه به خوبی آگاهند تا زمانیکه ترکیب نیروهای امنیتی تغییر بنیادی پیدا نکند، نه تنها عاملین این حادثه مجازات نخواهند شد، بلکه بازهم باید در انتظار چنین پیشامدهایی باشند. در منطق امنیت شوونیستی، غرب کابل و دشت برچی هنوز جزئی از پایتخت محسوب نمی شود که باید امنیت داشته باشد. غرب کابل، این نیمه فراموش شده پایتخت را به خاطر بسپارید.

حزب وحدت و پوسیدگی ساختاری، درجستجوی یک آلترناتیو جدید

استقرار وضعیت جدید در افغانستان پس از سقوط طالبان، در کنار تأثیر بر سایر حوزه های سیاسی، فرهنگی و اجتماعی، چوکات بازیگران قدرت، یعنی احزاب سیاسی را نیز متأثر ساخته است. هرچند که اکثر این احزاب سیاسی همچنان بر اهداف و راهکارهای پیشین شان به عنوان یک آرمان مقدس تأکید می ورزند، اما به تغییر و تبدیل جوّ سیاسی و این موضوع نیز بی توجه نبوده اند که پس از این قاعده بازی سیاسی به مقداری زیادی تغییر یافته است. به تعبیر دیگر آنان تغییر فاز از وضعیت آنارشیک جنگی به وضعیت استقرار نظم و بازی دموکراتیک را به خوبی دریافته اند و به همین علت هرکدام به فراخور توانایی شان تلاش دارند خود را با وضعیت جدید تطبیق داده و حداقل در ظاهر هم که شده بازی در چوکاتِ متد های جدید را بپذیرند. از سوی دیگر، تأثیرات یادشده هم به لحاظ تفاوت ماهیت ساختاری این احزاب با نیازهای جدید و هم بدین لحاظ که این تأثیرات بسیار ناگهانی و در کوتاه مدت اعمال گردید، برای تعدادی از احزاب موجود فعلی بسیار شکننده بوده است. بطوری که برخی از این احزاب عملاً با فروپاشی تشکیلاتی روبرو گردیده و در واقع موجودیت فیزیکی و عملی شان را از دست داده است.
حزب وحدت اسلامی افغانستان یکی از احزابی است که با یک پست وزارت و یک پست معاونت رئیس دولت در کابینه افغانستان حضور دارد. این حزب از ده سال به اینطرف، یعنی از ابتدای پیروزی مجاهدین به رغم نوسانات زیاد در میزان قدرت و حضورش، همواره نقش اصلی نمایندگی هزاره ها را در معادلات سیاسی افغانستان- چه در قالب جنگ و چه در قالب توافقات سیاسی- بازی کرده است. در اجلاس بن که منجر به روی کار آمدن دولت موقت گردید، باز هم حزب وحدت در کنار سایر اجزاب کوچکتر هزاره ها به عنوان نماینده اصلی در دولت شناخته شد. همانطور که در ابتدا گفته شد، تغییرات ناگهانی یک سال گذشته بر ساختار و بافت تشکیلاتی، اهداف و برنامه ها و راهکارها و طبعاً بر میزان قدرت سیاسی این حزب نیز تأثیر گذاشته است. اما این حزب در شرایطی که تقسیم مراکز قدرت در ساختار حکومت بر مبنای تقسیمات و سهم قومی صورت می پذیرد، و با درنظرداشت تغییرات اخیر و پیدایش نیازهای جدید، تا چه اندازه می تواند نقش سنتی خود یعنی نمایندگی هزاره ها را در معادلات سیاسی حفظ کند؟ به بیان دیگر، این حزب تا چه اندازه می تواند خود را مطابق با نیازهای جدید و نیازهای آینده افغانستان بازسازی کند و از این راه مدافع و تأمین کننده حقوق سیاسی هزاره ها در ساختار حکومت باشد؟
قبل از پرداختن به جواب این پرسشها که موضوع این نوشته است، دو مطلب، یکی چرخش معادلات سیاسی افغانستان بر مدار تقسیمات قومی، و دیگری قائل بودن نقش نماینده اصلی هزاره ها در ساختار حکومت به حزب وحدت در شرایط فعلی، به عنوان پیشفرض های پذیرفته شده در این نوشته در نظر گرفته شده است. این پیشفرضها بر مبنای واقعیت های موجود استوار می باشد و طبیعی است که چنانچه شرایط سیاسی افغانستان از حالت تقسیمات قومی به وضعیت فراقومی تغییر یابد و یا میزان قدرت این حزب تغییر پیدا کند، این پیشفرض ها نیز سندیت خود را از دست خواهد داد:
اول- بدون اینکه دیدگاه فراقومی را به عنوان یکی از مؤلفه های اصلی در جهت رسیدن به وحدت ملی در افغانستان از نظر دور داشته باشیم، و با توجه به اینکه نهادینه شدن دیدگاه فراقومی در هر جامعه ای- بویژه جامعه سنتی و قوم سالار افغانستان- نیازمند یک فرایند تدریجی و طولانی مدت است، بر مبنای واقعیت های موجود و بدور از شعارهای یوتوپیایی، نگارنده این نوشته به این باور است که در شرایط حاضر تقسیم عادلانه مراکز قدرت در ساختار حکومت بر مبنای سهم اقوام یا مشارکت عادلانه همه اقوام در ساختار قدرت، تنها راه مناسب برای حفظ آرامش و عبور از دوره گذار به دوره استقرار نظم و قانون و جامعه فراقومی و شایسته سالاری و نهایتاً شکل گیری وحدت ملی می باشد. پیشاپیش، جواب نگارنده بر انتقاد احتمالی وارده مبنی بر اینکه «تقسیم ساختار حکومت بر مبنای تقسیمات قومی با شکل گیری وحدت ملی مغایرت دارد»، این است که این مکانیزم به خودی خود هیچ تضادی با شکل گیری وحدت ملی ندارد، بلکه این استفاده ناصحیح، یعنی تقسیمات ناعادلانه و نابرابر از این ابزار است که منتهی به نارضایتی اقوام و عدم شکل گیری وحدت ملی می شود. برای توضیح این واقعیت از کشور سوئیس به عنوان نمونه مدد جسته می شود. امروزه سوئیس یک کشور توسعه یافته است، اما همین کشور، توسعه سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، و صنعتی خود را مدیون و مرهون یک تقسیم عادلانه و رضایتبخش برای همه ملیت های این سرزمین (آلمانی تبار، فرانسوی تبار، ایتالیایی تبار و …) به واحدهای سیاسی خودمختار (کانتون) می باشد.
دوم- چنانچه در ابتدا گفته شد، در این نوشته حزب وحدت بدلیل نقش فعال و مهمی که در تحولات بعد از پیروزی مجاهدین داشت و با درنظرداشت اینکه در حال حاضر اکثر مناطق هزاره جات، از جمله بامیان را در کنترل دارد، قدرتمندترین حزب هزاره ها و در نتیجه نماینده اصلی آنان در عرصه سیاسی شناخته شده است.
حال، بر میگردیم به سؤال اصلی که به این صورت مطرح گردید: آیا حزب وحدت قادر خواهد بود که مطابق شرایط جدید ساختار و تشکیلات خود را نوسازی کند و از این راه نماینده منافع هزاره ها در عرصه سیاسی افغانستان باشد؟ نگارنده با مبنا قرار دادن استدلالاتش در سه بخش (پوسیدگی ساختاری، بن بست تئوریک و از دست دادن پتانسیل نوسازی و بازسازی تشکیلاتی، توقف چرخش نخبگان) معتقد است حزب وحدت چه در حال حاضر و چه در آینده قادر نخواهد بود نقش قدرتمند و شایسته ای در این راستا بازی کند:
1- پوسیدگی ساختاری
زیربنای ساختاری و تشکیلاتی حزب وحدت بطور عمده متأثر از دو عامل بوده است: اول، دوازده سال پیش هنگامیکه حزب وحدت شکل گرفت، هنوز جنگ مسلحانه گروه های مجاهدین علیه حکومت کمونیستی به پایان نرسیده بود و متأثر از چنین فضا و نگرشی، این حزب نیز مانند سایر احزاب موجود در افغانستان ساختار تشکیلاتی اش را بر مبنای شرایط جنگی استوار ساخت. با یک نگاه کلی به اساسنامه حزب وحدت، آنچه که بیش از همه چیز بارز است، تأکید بر مقاومت مسلحانه علیه نظام کمونیستی و برقراری یک حکومت اسلامی در افغانستان می باشد. به تعبیر دیگر، در آن شرایط هیچ مکانیزمی در ساختار تشکیلاتی این حزب تعبیه نشد تا در فردای بعد از سقوط حکومت کمونیستی سازگاری راهکارها و اهدافش را با شرایط جدید تضمین کند. دوم، حزب وحدت برآیند انحلال و سپس توافق هفت حزب متفاوت هزاره ها می باشد. شکل گیری حزب به این شیوه قبل از همه چیز، رهبران آن را ملزم ساخت تا برای حفظ یکپارچگی آن، پست های مدیریتی حزب را بر مبنای حق و سهم احزاب قبلی تقسیم نماید. مدیریت حزب بر مبنای این مکانیزم خلائی را در بافت تشکیلاتی اش پدید آورد که هیچگاه پر نشد. در ظاهر، هفت حزب از احزاب هشتگانه منحل شده بودند، اما حوادث و انشعابات سالهای بعدی به خوبی نشان داد که در واقع این احزاب نه تنها منحل نگردیده اند، بلکه هرکدام به فراخور منافع حزبی، «وحدت» را تبلور یافته در دیدگاه و تفسیر خود می پندارند.
اصولاً از همان ابتدا حزب وحدت توسط کسانی شکل گرفت که بدون استثناء همگی دارای پیشینه طلبگی بودند. هیچکدام از افراد یادشده دارای تحصیلات عالی دانشگاهی نبودند و اینان از یکطرف به دلیل دید و تحلیل محدودی که از تحولات پیچیده و مدرن امروزی داشتند، و از دیگر طرف مطابق با این آموخته ها، در اداره حزب بر راهکار های خودجوش، بسیجی وار و توده ای بیشتر تأکید داشتند تا بر نظم و انضباط و مقررات محکم سازمانی و حزبی. این شیوه تا زمانی که جنگ مسلحانه علیه نظام کمونیستی ادامه داشت تا اندازه ای می توانست بر نارسایی های ساختاری حزب سرپوش بگذارد، اما به محض فروپاشی دولت کمونیستی و پیش آمدن شرایط جدید، خلاء های پنهان شده در درون سیستم به ناگاه حزب را شدیداً دچار مشکل ساخت. همین خلاء های عمده بود که در سالهای اولیه پیروزی مجاهدین، رهبری حزب را علیرغم مخالفت های درونی، به سمت یاری جستن از نیروهای تحصیلکرده و مسلکی که عمدتاً از کمونیست های سابق بودند، سوق داد.
اولین چالشهای عمده و پیش بینی نشده که برآیند ضعفهای ساختاری بود، بعد از پیروزی مجاهدین در کابل تبارز پیدا کرد. در شرایطی که حزب از یک طرف از کمبود افراد تحصیلکرده و مسلکی رنج می برد و از دیگر طرف به رویارویی مسلحانه کشیده شده بود، احمدشاه مسعود با بهره برداری از همین خلاء ساختاری موفق گردید تعدادی از سران آن را رودرروی مرکزیت حزب قرار دهد. حزب وحدت و به تبع آن هزاره ها بهای سنگینی را از این دوپارچگی متحمل شدند که آخرین پرده آن با از دست رفتن کابل و نابودی و پراکندگی مرکزیت حزب تکمیل گردید. درطول سه سال جنگ شدید مسلحانه تنها پشتیبانی کم سابقه هزاره ها بود که دوام حزب را در مقابل رقبای قدرتمندش تضمین کرده بود.
شکست طالبان در دومین حمله به مزار شریف، حزب وحدت را به یکی از بازیگران عمده عرصه سیاسی افغانستان تبدیل کرد. همزمان با آن مرکزیت حزب در بامیان یکی از دوره های مقتدرانه اش را تجربه می کرد. اما در این مقطع نیز ضعف های تشکیلاتی و مدیریتی به گونه های دیگر تبارز می یافت. از یک طرف، حزب در بهره برداری از تسلط تقریباً کاملش بر مزار شریف بسیار ناموفق عمل کرد و از دیگر طرف، مرکزیت حزب در بامیان به هیچوجه قادر به اداره و کنترل و نظم بخشی نیروهایش در ساحه هزاره جات نبود. راه های مواصلاتی به عنوان مناطق نفود بین قوماندان های محلی تقسیم شده بود و زورگیری و چپاول، تردد وسایل نقلیه و شریان اقتصادی مردم را به مخاطره افکنده بود. مرکزیت سیاسی حزب تنها با صرف پولهای کلان بین افراد با نفوذ و قوماندان های قدرتمند اداره می شد و تشریفات بی مورد و دسته بندی های درونی و فساد مالی بین سران حزب تا پشت دروازه های دبیر کل حزب رخنه کرده بود. حزب پویایی اش را به عنوان یک سازمان سیاسی- نظامی کاملاً از دست داده بود و در چنین شرایطی در مقابل موج سوم حمله طالبان به مزار شریف و بامیان که منجر به تسلط شان بر هزاره جات گردید، به سادگی و بطور کامل فروپاشید.
2- بن بست تئوریک و از دست دادن پتانسیل بازسازی تشکیلاتی
حزب وحدت هیچگاه بطور کامل از ضربه آخرین شکست در مزار شریف و بامیان در مقابل طالبان کمر راست نکرد. این شکست تنها به معنای یک شکست نظامی نبود. اگر در شکست غرب کابل تبارز جلوه های حماسی پیرامون شهادت استاد عبدالعلی مزاری بر خلاء های تشکیلاتی حزب سرپوش گذاشت، شکست مزار و بامیان نزد هزاره ها به عنوان برآیند مطلق نارسایی و بی کفایتی سران حزب تعبیر گردید. پس از این شکست شکننده و در شرایطی که طالبان بر نودوپنج فیصد از خاک افغانستان- و از جمله هزاره جات – تسلط یافته بود، سران حزب وحدت تنها به عنوان اعضای بسیار کم اهمیت جبهه متحد در تخار حضور فیزیکی شان را حفظ کرده بودند. در چنین شرایطی تنها حادثه یازده سپتامبر و به دنبال آن اجلاس بن و روی کار آمدن دولت موقت بود که یک بار دیگر این حزب را به عنوان نماینده اصلی هزاره ها مطرح ساخت. اما به رغم اینکه این نقش مورد تأیید سایر گروه ها قرار گرفته بود، هنگام تقسیم پست های کلیدی در اجلاس بن بسیار کم اهمیت تر از سالهای اول پیروزی مجاهدین ظاهر شد. از پنج پست وزارت سهم هزاره ها تنها یک وزارتخانه عملاً به حزب وحدت تعلق گرفت و برعکس، دو وزارتخانه از این پنج وزارتخانه را افرادی به نمایندگی از هزاره ها اشغال کردند که اکنون پس از گذشت بیش از یک سال به خوبی آشکار گردیده است که نماینده منافع هر قوم و جریانی می تواند باشد، جز هزاره ها!
با موجود بودن چنین نارسایی هایی، ضرورت بازسازی آسیبهای وارده بر ساختار تشکیلاتی و نوسازی بافتهای فرسوده مطابق با شرایط جدید می بایست در اولویت کاری سران حزب وحدت قرار می گرفت. اما دیده شد که در عرض یک سال گذشته و بخصوص بعد از لوی جرگه اضطراری حضور و نقش حزب در سلسله مراتب قدرت و نیز در بین هزاره ها بسیار کم اهمیت تر از قبل شده است. جلوه هایی از این کاهش اهمیت را می توان در پیوستن تعدادی از فرماندهان و افراد با نفوذ حزب وحدت به حزب تازه تأسیس نهضت ملی و محدود ماندن سهمش از پست های کابینه به یک وزارتخانه به خوبی مشاهده کرد.
با در نظرداشت شرایط موجود، حزب وحدت به دو دلیل عمده قادر به بازسازی و نوسازی بافت تشکیلاتی خود نمی باشد:
الف) نداشتن پتانسیل لازم برای بازسازی و نوسازی تشکیلاتی- حزب وحدت از ابتدای تأسیسش بر سه رکن عمده استوار بوده است. این سه رکن عبارتند از شورای مرکزی، شورای عالی نظارت و شوراهای ولایتی. شوراهای ولایتی از همان ابتدا نقش تعیین کننده ای در تصمیمات حزب نداشتند. نقش نظارتی شورای عالی نظارت نیز باعث می شد نتواند بطور عملی در اتخاذ تصمیمات حزب دخالت کند. آنچه که در عمل حزب را اداره می کرد، رهبری حزب بوده که مشروعیتش را از شورای مرکزی حزب دریافت می کرده است. بنابراین هرچند که نقش شورای مرکزی تنها به مشروعیت بخشی تصمیمات رهبر حزب محدود می شد، اما تنها منفذ اطمینانی بود که برای بن بست های سیاسی راه برون رفت مناسب به حساب می آمد. به بیان دیگر، شورای مرکزی حزب تنها پتانسیل موجود برای نوسازی محسوب می شود.
شکست حزب وحدت در بامیان به معنای واقعی مرکزیت حزب را از هم پاشاند. این از هم پاشیدگی به حدی سنگین بود که بعد از گذشت نزدیک به چهار سال و حتی بعد از سقوط طالبان، هنوز حزب موفق به سازماندهی مجدد آن نشده است. شورای عالی نظارت حزب عملاً وجود خارجی ندارد و شورای مرکزی هم تقلیل یافته است به چند نفر عضوی که ظاهراً قرار است بطور مادام العمر این مسئولیت را به عهده داشته باشند و با دریافت پولهای کلان به نقش رهبری مهر مشروعیت بزنند.
فروپاشی تشکیلاتی و اقتدار مرکزیت حزب به نوبه خود باعث بروز نارسایی دیگری در کادر درجه اول حزب شده است. به این معنا که پس از سقوط طالبان هنگامیکه چارچوب حزب نتوانست پاسخگوی مناسبی برای بدست آوردن پست و مقام دولتی برای اعضای درجه دوم حزب باشد، بسیاری از این افراد دچار وحشتزدگی بی منصب ماندن شده و در نتیجه هرکدام در جستجوی کانالهای دیگری برای بدست آوردن پست و مقام برآمده اند. شاید همین وحشتزدگی باعث شده است که سران حزب، بدست آوردن حقوق هزاره ها را صرفا خلاصه شده در این بدانند که خود شان منصبی بدست آورند و در طول یک سال گذشته با این استدلال که «حالا شما دولت دارید»، از حل مشکلات مردمی که معضلات شان به دلیل وجود تنگ نظری های قومی در دیگر وزارتخانه ها حل نمی شوند و به ناچار به نمایندگان سیاسی خودشان مراجعه می کنند، از زیر بار حل مشکلات شان شانه خالی نمایند.
ب) بن بست تئوریک – اصولا حزب وحدت در طول حیات سیاسی اش دارای یک تئوری سازمان یافته حزبی که حرکتهایش آگاهانه بر مبنای آن جهت داده شود، نبوده است. این حزب بیش از آنکه بر روند تحولات سیاسی تأثیرگذار باشد، مفعول و متأثر از شرایط و روند تحولات بوده است.
در یک طبقه بندی کلی، حزب وحدت در شمار احزاب سنتی و اسلامگرایی قرار می گیرد که در سراسر جهان اسلام خواستار استقرار حکومتهای اسلامی هستند. متأثر از چنین مفکوره ای، تا قبل از پیروزی مجاهدین که هنوز تب وتاب جهاد علیه حکومت کمونیستی به پایان نرسیده بود، اسلامگرایی و استقرار یک نظام کاملاً اسلامی در افغانستان مبنای اصلی تئوریک این حزب را تشکیل می داد. بعد از پیروزی مجاهدین هنگامیکه استقرار نظام اسلامی با چالشهای نزاع های قومی مواجه گردید، ناخواسته و بر اثر فشارهای محیطی، حق خواهی هزاره ها به هدف اصلی حزب تبدیل گردید. حزب در بهره برداری از این تئوری که یک خواسته دیرینه و تاریخی هزاره ها به حساب می آید، بسیار موفق عمل کرد و با پرورش آن نه تنها احزاب رقیبش را در داخل جامعه هزاره از میدان خارج کرد، بلکه در گرماگرم درگیریهای مسلحانه با حزب جمعیت و سپس طالبان از آن به عنوان عامل اصلی تضمین بقای سیاسی اش استفاده کرد.
بعد از فروپاشی طالبان و روی کار آمدن دولت جدید با دخالت مستقیم آمریکا، در شرایطی که بنیادهای تئوری اسلامگرایی تمام احزاب جهادی متزلزل شده است، حزب وحدت نیز در عرصه سیاسی افغانستان بسیار ضعیف تر از سالهای اولیه پیروزی مجاهدین ظاهر شده است. این امر به معنای آن است که دیگر این حزب عملاً ظرفیت پرورش و زنده نگهداشتن تئوری حق خواهی و مشارکت طلبی سیاسی هزاره ها را از دست داده است. در عرض یک سال گذشته بسیاری از افرادی که مشکلات شان به خاطر دیدگاه قومی حاکم بر نهادهای دولتی در دیگر وزارتخانه ها حل نشده و به ناچار به مسؤولین حزب مراجعه کرده اند، با این جواب سران حزب مواجه گردیده اند که «شما دیگر دولت دارید و حزب هیچگونه مسؤولیتی در قبال مشکلات تان ندارد». این نکته بیشتر از هر چیز دیگری گویای این واقعیت است که حزب در حوزه تئوری حق خواهی هزاره ها نیز با بن بست مواجه گردیده است.
3- توقف چرخش نخبگان
معمولاً تئوری «چرخش نخبگان» در تحلیل علل فروپاشی حکومتها و بروز انقلابها کاربرد دارد. بر مبنای این تحلیل، ناپایداری حکومتهای اقتدارگرا و توتالیتر در کشورهای جهان سوم چنین تبیین می شود که در این حکومتها پستهای بالای حکومتی در یک مدت زمان طولانی در اختیار افراد معینی شامل طبقه حاکم قرار دارد. در این نوع حکومتها به دلیل بسته بودن بافت ساختار قدرت، افراد دیگری خارج از مجموعه طبقه حاکم نمی توانند به آسانی به پستهای بالای حکومتی دست پیدا کنند. این افراد که عموماً شامل روشنفکران و تحصیلکردگان یا همان نخبگان سیاسی جامعه می شوند، وقتی راه ورود شان را در ساختار قدرت مسدود می یابند، دست به سازماندهی تشکیلات سیاسی جدید به منظور سرنگونی حکومت می زنند که بسیاری از انقلابها محصول نارضایتی همین نخبگان سیاسی هستند. در صورتی که ساختار قدرت باز باشد، افرادی که اهرمهای قدرت را در اختیار دارند، پس از طی یک دوره معین بصورت مسالمت آمیز از سیستم خارج می شوند و نخبگان جدید سیاسی جامعه معمولاً فرصت می یابند از کانالهایی مانند انتخابات عمومی وارد سیستم شوند. به این جابجایی مسالمت آمیز چرخش نخبگان گفته می شود. چرخش نخبگان در جلوگیری از بروز انسدادهای سیاسی و انقلابهای خشونت آمیز نقش مهمی به عهده دارد.
صاحبنظران علم سیاست چارچوب تحلیلی چرخش نخبگان را در یک مقیاس کوچکتر در تبیین علل و عوامل پایداری و پویایی احزاب سیاسی در کشورهای توسعه یافته و برعکس، ناپایداری و ناکارآمدی اینگونه احزاب در کشورهای جهان سوم نیز صادق می دانند. بر مبنای این تحلیل علل پایداری احزاب سیاسی در کشورهای دارای نظام دموکراتیک، و ناپایداری احزاب در کشورهای توسعه نیافته، وجود چرخش نخبگان در بافت تشکیلاتی احزاب کشورهای دسته اول و عدم چرخش نخبگان در بافت تشکیلاتی کشورهای دسته دوم می باشد. به این معنی که احزاب در کشورهای توسعه یافته بطور معمول دارای یک رهبر و کادر رهبری دایمی نمی باشند، بلکه رهبر یا رهبران حزب بعد از یک دوره معین جای شان را به افراد نسل بعدی و جوانتر حزب واگذار می کنند. روشن ترین کارویژه مثبت چرخش نخبگان در سطح احزاب کشورهای توسعه یافته را در کم بودن احزاب سیاسی در این کشورها می توان مشاهده کرد. در حالیکه در کشورهای جهان سوم بدلیل اینکه احزاب سیاسی کارویژه های کامل یک حزب را دارا نمی باشند، شاهد تعدد بیمارگونه آنها هستیم.
هرچند که احزاب سیاسی فعلی افغانستان فاقد معیارهای لازم در تعریف یک حزب سیاسی کامل هستند، اما کاربرد چارچوب تحلیلی چرخش نخبگان در مورد این احزاب نیز صادق می باشد. حزب وحدت یکی از این احزاب متعدد است که حدود یازده سال از عمرش می گذرد. این حزب در ابتدا توسط سران هفت حزب از احزاب هشتگانه هزاره ها پایه ریزی گردید. وجود مجموعه ای از اهداف و راهکارهای متفاوت در بطن این حزب باعث شده است چوکات آن عملاً به یک بافت نفوذ ناپذیر تبدیل شود. بر همین مبنا حزب وحدت از ابتدای تأسیسش تا کنون دو رهبر را تجربه کرده است (مزاری و خلیلی). اضافه بر پست رهبری، افراد سایر پستهای درجه اول حزبی نیز در عرض ده سال گذشته بدون تغییر باقی مانده است. حزب نسبت به ورود افراد روشنفکر و تحصیلکرده به نحوی عجیبی نفوذناپذیر عمل کرده است. بطوری که هیچ فرد تحصیلکرده ای در سلسله مراتب حزبی پست درجه اول و یا حتی درجه دوم را در اختیار ندارد. در مواردی، حتی دیده شده است که حزب در مقابل ورود چنین افرادی عمداً مانع ایجاد کرده است. به تعبیر دیگر، سیستم تشکیلاتی حزب وحدت در قبال چرخش نخبگان بسیار بسته و ناموفق عمل کرده است.
عدم چرخش نخبگان در سیستم حزب در دو مورد مشخص تأثیر مخربش را بر روند توسعه حزب و به تبع آن بر سرنوشت هزاره ها آشکار ساخته است. در ابتدا قبل از اینکه پیامدهای این نقص تشکیلاتی به روشنفکران و تحصیلکردگان سرایت کند، در داخل کادر تشکیلاتی حزب تبارز یافت. جدایی محمد اکبری و شکل گیری جناح دیگر حزب وحدت را در سالهای اول پیروزی مجاهدین و جدایی ضمنی قربانعلی عرفانی را در حال حاضر، می توان تنها در چارچوب این نظریه تحلیل کرد. در مورد دوم، باز هم در ابتدای پیروزی مجاهدین هنگامیکه حزب شدیداً به افراد مسلکی و تحصیلکرده نیاز داشت، ورود تنها چند نفر از اینگونه افراد مرکزیت حزب را شدیداً دچار اختلاف و تکانهای شدید ساخت. به رغم اختلاف نظر بین کادر مرکزی حزب بر سر ورود این افراد، آنها به ناچار به عنوان نمایدگان حزب برای احراز پستهای دولتی معرفی گردیدند و این موضوع پیش از همه چیز نشاندهنده این بود که حزب از این حیث تا چه اندازه دچار فقر است.
*
بر مبنای آنچه گفته شد، در حال حاضر حزب وحدت چه به لحاظ ساختاری و عملی و چه به لحاظ تئوری، عملاً کارکردهای مفیدش را به عنوان یک حزب سیاسی پویا از دست داده است. این حزب، ماهیتاً حزب زمان جنگ است و در نتیجه از یک طرف فاقد ساختار محکم حزبی بر مبنای مقررات و نظم حزبی می باشد و از دیگر طرف، بدلیل پوسیدگی و فرسودگی ساختاری توان و قابلیت انطباق خود را با شرایط افغانستانِ بعد از جنگ از دست داده است. برآیند مستقیم این وضعیت منجر به این شده است که نقش هزاره ها در ساختار قدرت به یک نیروی درجه چندم تنزل پیدا کند. این امر عاملی است که نخبگان سیاسی، روشنفکران و تحصیلکردگان هزاره را به سمت جستجو و شکل دهی یک آلترناتیو جدید که بتواند پاسخگوی نیازهای نوین هزاره ها باشد هدایت خواهد کرد. شکل گیری این آلترناتیو با میزان مشارکت آینده هزاره ها در ساختار قدرت ارتباط مستقیم دارد و بر همین مبنا حتی در صورتی که حزب وحدت موفق به بازسازی تشکیلاتی اش هم شود، باز هم یک ضرورت اجتناب ناپذیر است.

آنها دیروز با ملاعمر آمدند، امروز با داکترها

(مصاحبه نویسنده و پژوهشگر افغانستان داکتر سید عسکر موسوی با نسل امروز)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


*در حال حاضر مشغول چه فعالیتهایی هستید؟
o پس از انتشار کتاب «هزاره های افغانستان» بحث هزاره شناسی در اروپا و آمریکا بخصوص در اروپا بسیار گسترده شده و در دانشگاه ها به عنوان یک موضوع مهم و جدید مطرح گردیده است. نویسندگان زیادی وارد این مبحث شده و آن را به یک موضوع کلان تبدیل نموده اند. فعلا در همین راستا چندین تز دکتری در مورد هزاره ها و هزاره شناسی در حال انجام است. مثلا مایکل سمپل کتاب «اقتصاد هزاره ها» را نوشته است و...
قرار است یک روس به نام «کورگون» که در این زمینه تحقیقات زیادی انجام داده است و در حد تیمورخانف شناخته می شود، کتابی در مورد هزاره های آسیای مرکزی بنویسد که وی نظریات جدیدی هم در مورد منشاء هزاره ها مطرح نموده است. مثلاً این که «هزاره» از «خزره» گرفته شده است. خزره قومی بوده که در حوالی دریای خزر زندگی می کرده است که به تدریج با تبدیل معمول حرف «خ» به «هـ» به صورت هزاره در آمده است که با کلمه «هزاره» رایج در زبان فارسی متفاوت است. در مجموع در روسیه در این زمینه بسیار کار شده است.
آقای شاه ولی شفایی هم قرار است در مورد هزاره های کویته پاکستان بنویسد. همچنین آقای آصف بیات قرار است در مورد هزاره های ایران بنویسد. اینها معتقدند هزاره ها از گذشته های بسیار دور در این سرزمین ها ساکن بوده اند. امروزه حدود شش میلیون هزاره با نام «خاوری» در ایران سکونت دارد.
من هم در راستای این دغدغه و در ادامه کار قبلی- ام که در واقع تکمیل آن است، تصمیم دارم که یک مجموعه جدیدی را گردآوری نمایم که کتاب مفصلی خواهد شد با عنوان «هزاره ها؛ فرهنگ، جامعه و مردم» که شامل آثار نویسندگان مختلف از کشورهای مختلف خواهد بود. متأسفانه جریان طالبان از من وقت زیادی گرفت و تنها در ابتدای سال گذشته بود که توانستم به کارهای اصلی ام برگردم و روی موضوع هزاره ها، از جمله مسایل و مشکلات درونی این جامعه کار کنم. موضوعاتی مثل «هزاره گرایی» و «سیدگرایی» و تقابل آنها و اینکه چرا چنین مشکلاتی در بین سایر اقوام افغانستان و یا در ایران موجود نیست. چرا که در مورد هزاره گرایی افراطی معتقدم که بعد از پشت سر گذاشتن دو موج در گذشته، دوباره بازخواهد گشت.
* به مسأله سید و هزاره اشاره کردید. چرا این مسأله فقط در بین هزاره ها مطرح شده است؟ شما ریشه آن را در چه می دانید؟
o اصولاً جامعه سرکوب شده و جامعه ای که نتواند انرژی خود را به بیرون بروز دهد، مجبور می شود از درون دست به خود خوری بزند. مثلاً موجی که به ساحل می خورد، اگر ساحل شنی و نرم باشد، موج آرام می شود. ولی اگر ساحل سنگی باشد برخورد شدید صورت می گیرد. جامعه هزاره یک جامعه بسیار بسیار بسته است و هیچ ارتباطی با بیرون نداشته است. مثلا در مورد ارتباط با سایر اقوام بسیار بسته عمل می کند و یا اینکه در میان خود شان هم محدودیت هایی مانند «جاغوری» و «قل خویشی» و... دارد که یکی از علتهای وجود اینگونه مسایل انزوای یکصدساله این جامعه می باشد. منظورم این است که این مسایل نتیجه جامعه ای است که در آن عقده وجود دارد و دلیل این عقده مندی هم همین سرکوب ها بوده است. انزوا و جهلِ بی اندازه که در سطح کل افغانستان وجود دارد عامل بزرگ دیگری است و همینطور فقدان ارتباط با خارج و ضرباتی که این جامعه متحمل شده است.
مسأله هزاره گرایی و سید گرایی یک مطلب جامعه شناسانه و موضوع جالبی است. در جامعه هزاره جریان دموکراتیک نوین یا «شعله جاوید» در ایجاد این مسأله بسیار موفق بوده است. تئوریسین های مهم این جریان اکرم یاری و صادق یاری بودند که تحت تأثیر تفکر مائوئیستی توانستند با ایجاد یک فضای شبه روشنفکری در یک جامعه دهقانی شعارهای ملی گرایی را مطرح نمایند. آنها وقتی به سید و ملا برخوردند، در قالب تئوری مارکس از آنها به عنوان استعمار و استثمار کنندگان یاد نمودند. اولین مرتبه این موضوع توسط مائوئیستها مطرح گردید.
* فکر نمی کنید این مسأله ریشه های عمیقتری داشته باشد؟ مناسبات و امتیازات نابرابر و نادرست حاکم بر جامعه هزاره که به طور طبیعی در هنگام بازتر شدن این جامعه واکنشهایی از این نوع را در پی داشته است. مائوئیستها هم تا آن اندازه در بین مردم دارای پایگاه نبودند که بتوانند چنین نقش مؤثری ایفاکنند. این موضوع بیشتر به طبقات پایین یک جامعه دهقانی و فئودالی مربوط است که به دنبال برابری و عدالت می باشند. نظر تان در مورد نقش روحانیون (از هردو طرف) راجع به این موضوع چیست؟
o من هم فکر میکنم این مشکلات ریشه ای است ... ولی به هر حال معتقدم که این قضیه یک قضیه «الیتی» است و به «التیزم» بر می گردد. فرق من با هزاره ئیستها در این است که معتقدم رسیدن به دادخواهی های تاریخی در قالب یک دگرگونی ملی میسر است و نه در قالب خیزشهای قومی. ما نمی توانیم عدالت را جدا جدا و به صورت زون های منزوی شده بدست آوریم. مانند تجربه هایی که در سالهای اخیر بدست آورده ایم. جنگهای زرگری ما (در داخل جامعه هزاره) مثلاً در برابر پشتونیزم چیزی نیست، در حالیکه جامعه پشتون آسیب پذیرتر است، زیرا جهل در آن جامعه و حشتناکتر است و بعد از چندی یک ملا عمر در آن ظهور می کند. ما باید به سوی جامعه کلان ملی و دموکراسی واقعی حرکت کنیم که همه متأثر و متنعّم شوند. امروزه در اروپا ناسیونالیزم رو به افول است و از این دید ما در پشت دروازه های تاریخ قرار گرفته ایم.
* آیا این آمادگی وجود دارد که یک روشنفکر یا فردی در این زمینه نظری را مطرح کند و مورد پذیرش جامعه قرار گیرد؟ چه تضمینی وجود دارد؟
o هیچ تضمینی وجود ندارد و تضمین هم یک مسأله اعتباری است. لزوماً کار کلان ملی و تلاش در جهت نشر دموکراسی به این مفهوم نیست که دیگر کار ملی می کنیم و هزاره نباشیم، بلکه باید قومیتها را تقویت کرد ولی به شکل صحیح. روشنفکر هزاره باید دنبال روشنفکر سایر اقوام بگردد و یک حرکت بزرگ ملی را شروع کند. در مرحله فعلی فکر می کنم جامعه هزاره باید به تصویرسازی مثبت از خود بپردازد، مثلاً صدای داوود سرخوش در این حیطه قرار می گیرد که حتی یک هندی هم می تواند با سه تارش «سرزمین من» را بزند و یا شخصیتهای علمی چون محمد علی مدرّس افغانی یا براتعلی تاج و مانندآن را ارائه کند.
* اصولًا هزاره ها پیش از این نقشی در ساختار سیاسی افغانستان نداشتند.پس نمی تواند تصویر منفی سیاسی از آنان وجود داشته باشد که باید تبدیل به تصویر مثبت شود. در افغانستان باید اقوام حقوق همدیگر را به رسمیت بشناسند و از در انکار در نیایند تا مشکلات موجود رفع گردد.
o در افغانستان کسی به رسمیت شناخته نمی شود، پس باید خودشان تلاش کنند تا به رسمیت شناخته شوند. تا زمانی که «پشتونیزم» وجود دارد این حرفها بی فایده است. از اشتباهات تاجیکها و هزاره ها این بود که پشتونیزم را جدی نگرفتند. آنها دیروز با ملاها آمدند و امروز با دکترها آمده اند. و پیشنهاد می کنم مجموعه غیر پشتونها در برابر پشتونیزم متحد شوند.
* نظرتان راجع به جامعه هزاره و یا بطور کلی شیعیان و نقش شان در آینده سیاسی افغانستان چیست؟
o شخصاً فکر می کنم که داستانی به نام رهبری شیعه در افغانستان دروغ است مثل دموکراسی کرزی! جامعه تشیع تا زمانی که زبان و تفکر خودش را نیابد به جایی نمی رسد. مثلاً شیعه جبل عاملی که از گذشته دارای هویت مخصوص به خود بوده است و یا شیعه در ایران که در چهل سال گذشته کار کرد و از خودش فکر تولید کرد. مثلاً شریعتی وقتی تشیع درباری را نفی می کند، تشیع علوی را مطرح می کند. تا زمانی که یک جامعه فکر تولید نکند، موفق نمی شود. از لحاظ فکر و اندیشه، ما هنوز از بیرون دریافت کننده ایم. تا زمانی که جامعه شیعه و هزاره فکر تولید نکند به جایی نمی رسد.ما هنوز یک متفکر نداریم و أین یک فاجعه است، عده ای سروش را می خواند وگروهی دیگر شریعتی را که در عمل مشکل ایجاد می کند. مثلاً در غرب کابل عده ای مجمع اهل بیت درست کرده اند و آنطرف مدرسه خویی را، که گفتم اینها مشکل ایجاد می کنند. ما اول باید افغان باشیم، بعد شیعه. ما «افغانی شیعه» لازم داریم نه «شیعه افغانی». من خودم اولین شعر را در مورد امام خمینی گفتم و واقعاً به ایشان احترام می گذارم، اما قضیه افغانستان و رهبری سیاسی که به میان می آید، رهبر ما همان مثلا حفیظ الله امین است. ما برگردیم به خودمان و هویت خودمان را بسازیم. مشکل ما در افغانستان شیعه گری است. بلخی می گوید شیعه ای که سنی نیست، کافر است و برعکس.
زبان فارسی هم از بین رفته است و غلطهای فاحشی رواج یافته، حتی در تابلوها و عناوین و القاب. تا این حد فرهنگ سقوط کرده است و تا زمانی که سقوط فرهنگی موجود باشد مشکلات زیادی در پیش رو داریم.
* در سطح کلان، روند فعلی در افغانستان و ادامه آن را چگونه ارزیابی می کنید؟
oدر وضعیت فعلی، ما انتخاب دیگری نداریم و درکل خوب است. هرچند ایده آل نیست. انبوهی سرمایه های خارجی وارد کشور شده است که بسیار مفید است. ترکیب دولت از لحاظ قومی هم خوب است، حداقل در مقیاس یکصد سال گذشته، و برای اولین بار است که سرود ملی به زبان فارسی داریم.