شماره هفتم نشریه نسل امروز(ویژه ماه عقرب) منتشر شد


فهرست مطالب شماره هفتم:

۱- مانیفست قدرت‌سازی نوین هزاره‌ها .................................................... فرید خروش
۲- دیده‌ها و دریافت‌هایی از شهر کابل ...................................................... علی امیری
۳- زاویه هفتم(نسل امروز از زاویه دید طاحبنظران، دانشگاهیان و اهالی مطبوعات ..... حسن مالستانی
۴- کالبدشکافی جنگ‌سالار ................................................................... اسدالله غرجستانی(احمدی)
۵- مدرنیته و بنیادگرایی ...................................................................... محمدعلی واعظی
۶- ماموریت دشوار ............................................................................ محمد خدادادی
۷- مواجهات سکولاریزم در جوامع اسلامی .................................................. نهرو رمیس
۸- این ره که تو می‌روی به ترکستان است .................................................. ظاهر محمدی
۹- شعرهایی از غلامرضا ابراهیمی، رحیمه میرزایی، حسین حسین‌زاده و معصومه صابری

مانیفست قدرت‌سازی نوین هزاره‌‌ها

* فرید خروش

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
      اگر کودتای کمونیستی را در افغانستان آغاز مبداء تاریخی جدیدی بدانیم که پس‌لرزه‌های آن(قیام مردم افغانستان و عدم کنترل دولت مرکزی بر تمام مناطق کشور) بسیاری از مناسبات سیاسی در ساختار قدرت را دگرگون کرده است، هزاره ها بیش از هر قومی از پیش آمدن چنین وضعیتی به نفع خود بهره جسته‌اند. طی دو دهه گذشته که کنترل قهرآمیز حکومت مرکزی بر افغانستان دچار تزلزل شد، هزاره‌ها سه بار این فرصت را یافته‌اند که جایگاه‌ و میزان قدرت و نفوذشان را در معادلات سیاسی محک بزنند.

اولین بار پس از حکومت داکتر نجیب‌الله و زمانی کــه حزب وحدت اضافه بر تمامی ساحه هزارستان، نیمی از پایتخت را در کنترل داشت، برای مدت سه سال عملاً نقش قدرت شماره دوم را در معادلات سیاسی افغانستان بازی کرد. این فصل هرچند که با شهادت رهبر قدرتمند هزاره‌ها شهید عبدالعلی مزاری پایان خونین داشت، اما تأثیر آن بر روانشناختی اجتماعی هزاره‌ها بسیار عظیم بوده است. تحت رهبری شهید مزاری هزاره‌ها به مدت سه سال قدرتمندانه در مقابل اتنوسنتریزم تاجیک مقاومت کردند و این مقاومت از یک سو منجر به بازتعریفی یک هویت جدید برای هزاره‌ها گردید و از سوی دیگر برای اولین بار پس از گذشت صد سال از نسل‌کشی عبدالرحمن‌خان، هزاره‌ها توانستند از زیر بار مصیبت‌های روانی این نسل‌کشی کمر راست کنند و اعتماد به نفس از دست رفتة‌شان را دوباره به دست آورند. این دو عامل تنها محرک و نیرویی بود که به رغم فروپاشی کامل ساختار سیاسی هزاره‌ها در جریان سقوط غرب کابل، در سالهای بعد و بویژه مقاومت در برابر طالبان بقای سیاسی آنان را تضمین کرد.

برای بار دوم این آزمایش از دوباره قدرتمند شدن حزب وحدت در بامیان و مقاومت سرسختانة آن در مقابل تهاجم طالبان در کوتل شیبر شروع شد و نقطة اوج آن را در قیام مزار شریف علیه حملة طالبان به این شهر و سپس حمله دوم طالبان که منجر به سیطره کامل حزب وحدت بر مزار شریف گردید، می‌توان مشاهده کرد. در پایان این فرایند، باز هم پتانسیل مقاومتی هزاره‌ها ضعیف شد و در آخرین روزهای این فصل، هزاره‌ها در تخار و در قالب جبهه متحد حتی قدرت درجه پنجم هم به حساب نمی‌‌آمدند.

کنفرانس بن که منجر به روی کار آمدن دولت موقت گردید، برای سومین بار این زمینه را در اختیار هزاره‌ها قرار داد تا برای ارتقای جایگاه‌شان در سلسله مراتب قدرت تلاش کنند. اما همان‌طوری که بعداً هم ثابت گردید، نمودار حضور، قدرت و جایگاه هزاره‌ها از ابتدای پیروزی مجاهدین تا روی کار آمدن دولت موقت به تدریج سیر نزولی داشته است. به عنوان مثال در ابتدای پیروزی مجاهدین در حالیکه احمدشاه مسعود به هر قیمتی تصمیم به بیرون راندن حزب وحدت از کابل را داشت، ولی هزار‌ه‌ها آنقدر اعتماد به نفس و توانایی در خود احساس می‌کردند که ضمن مقابله با حملات همه‌جانبة احمدشاه مسعود، به چند وزارت‌خانه درجه دوم راضی نباشند و برای بدست آوردن حداقل یک وزارت‌خانه کلیدی بجنگند. این نسبت در سال‌های قدرت‌گیری حزب وحدت در بامیان و مزارشریف که مرکز دولت ربانی نیز در این شهر قرار داشت، ضعیف‌تر شد و سرانجام در اجلاس بن به پایین‌ترین حد خود رسید و تنها پنج وزات‌خانه به عنوان سهم سیاسی هزاره‌ها در نظر گرفته شد. جالب‌تر این که سه وزارت‌خانه از این سهمیه اندک را کسانی در اختیار گرفته‌اند که به نظر می‌رسد می‌توانند نماینده منافع هر کس و قوم دیگری در کابینه باشند، الا نماینده هزاره‌ها! تأسف هزاره زمانی بیشتر می‌شود که می‌بینند به لحاظ جمعیتی(که یکی از معیارهای میزان سهمگیری در ساختار قدرت است) بعد از پشتون‌ها اقلیت دوم هستند، ولی در معادلات سیاسی حتی نقش سوم را هم ندارند.

اینک روشنفکران و نخبگان سیاسی نسل جدید هزاره‌ در جستجوی راه‌هایی هستند که نقش‌ و جایگاه‌شان را در ساختار سیاسی به میزانی که حق‌شان است ارتقا بخشد. طبیعی است که این راه‌ها نمی‌تواند بر مبنای معیارها و راهکارهایی باشد که در سال‌های قبل از روی کار آمدن دولت موقت کارآیی داشت و عمدتاً ابتکار عمل استفاده از این ابزارها در اختیار احزابی از هزاره‌ها بود که در یک طبقه‌بندی کلان جزو احزاب زمان جنگ به حساب می‌آیند. ابزارها و راهکارهای جدید می‌بایست قبل از همه چیز با شرایط نوین افغانستان و معیارهای دموکراتیک مطابقت داشته باشد. پارامترهای ذیل به عنوان مؤلفه‌های اصلی قدرت‌سازی هزاره‌ها در سال‌های آینده نقش محوری خواهند داشت:

1- چانه‌زنی در سطح بالا

هر سه باری که برای هزاره‌ها فرصت محک زدن جایگاه و توان‌شان فراهم شده است، صرف نظر از تفاوت‌های‌ زمانی و مکانی، همه دارای این ویژگی مشترک بوده است که آنها مشخصاً هیچگاه برای به دست آوردن نقش اول مبارزه نکرده‌اند. آنها حتی در زمانی که در قدرتمندترین وضعیت قرار داشته‌ باز هم به پشتون‌ها به چشم برادر بزرگتر نگریسته‌اند. به نظر می‌رسد سیاستمداران فعلی هزاره با در اختیار داشتن پس‌زمینه ذهنی محرومیت تاریخی‌شان در ساختار قدرت، به این رضایت داده‌اند که نقش درجه سوم را پس از پشتون‌ها و تاجیک‌ها در ساختار سیاسی بازی کنند. این امر که در چگونگی روانشناسی اجتماعی دیروز هزاره‌ها ریشه دارد، از یک سو توان چانه‌زنی آنان را در معادلات قدرت به نحو محسوسی کاهش داده است، و از سوی دیگر این نگرانی را در بین نخبگان سیاسی جدید هزاره تولید کرده است که این نقش در دوران گذار فعلی دوباره تثبیت و نهادینه شود.

نگرانی ذکرشده در بالا در مدت‌زمان بعد از روی کار آمدن دولت کرزی که کشمکش بر سر نقش اول بین پشتون‌ها و تاجیک‌ها در جریان بوده است، سیاستمداران کنونی و همچنین تعدادی از تحصیل‌کردگان نسل جدید هزاره‌ها را به سمت یک تئوری جدید نیز هدایت کرده است. مطابق این تئوری که در حال حاضر عملاً کمابیش اجرا می‌شود، هزاره‌ها در کشمکش بین پشتون‌ها و تاجیک‌ها می‌توانند نقش‌ «موازنه دهنده» را بازی کنند و با قرار گرفتن در کنار طرف ضعیف‌تر، هم از فربه‌شدن بیش از حد و خطر‌آفرین طرف قوی جلوگیری نمایند و هم با کسب امتیاز از هردو طرف به تأمین منافع‌شان بپردازند.

تئوری نقش موازنه‌دهنده عمدتاً بر دو مبنا استوار است. معتقدین به این نظریه استدلال می‌کنند که هزاره‌ها در حال حاضر به هیچ عنوان توانایی بازی‌ کردن نقش اول را ندارند. علاوه بر این، دشمنی تاریخی موجود بین هزاره‌ها و پشتون‌ها خودبخود اتحاد جدیدی را مرکب از قومیت‌های محروم مطرح می‌سازد که بر اساس‌ آن هزاره‌ها باید در کنار تاجیک‌ها و ازبک‌ها قرار بگیرند.

صرف نظر از اینکه این تئوری در حال حاظر عملاً به صورت خودبخودی و نه بر مبنای یک برنامه‌ریزی اجرا می‌شود، این استراتژی در درازمدت می‌تواند به عنوان یک عامل بازدارنده در مسیر توانمند شدن درونی هزاره‌ها نقش بازی کند. آنها ممکن است با باور به این تئوری هیچوقت به فکر بازی کردن نقش اول نیفتند.

کسانی که به تئوری نقش موازنه دهنده هزاره‌ها در معادلات قدرت معتقد هستند، به نظر می‌رسد از درک این نکته غافلند که در عالم سیاست چیزی تحت عنوان دشمنی دایمی وجود ندارد. اصول اولیه سیاست را اتحادها، ائتلاف‌ها و دشمنی‌هایی شکل می‌دهد که مبتنی به منافع اساسی و عالی یک ملت، قوم و یا گروه است. پشتون‌ها در طول تاریخ افغانستان تمام اهرم‌های قدرت را در اختیار داشته‌اند و سایر اقلیت قومی را از مشارکت در قدرت محروم کرده‌اند. اگر ما معتقد به انحصارگرایی و ستم پشتون‌ها باشیم(که درست هم هست) تنها یک روی سکه را دیده‌ایم. وقتی به طرف دیگر سکه نظر بیفکنیم هزاره‌ها، تاجیک‌ها و ازبک‌ها را می‌بینیم که اجازه و زمینه این ستم را به پشتون‌ها داده‌اند. به تعبیر دیگر، تا مظلومی نباشد، ظالمی نمی‌تواند وجود داشته‌باشد. صحنه سیاست، صحنه اخلاق و ترحم نیست که طرف قوی آن را در قبال طرف ضعیف رعایت کند. وانگهی، قرار نیست که هزاره‌ها برای همیشه با پشتون‌ها دشمن باشند. اینک پس از سه دهه بحران، منافع ملی افغانستان که منافع قومیت‌ها نیز زیر مجموعة آن به حساب می‌آید، حکم می‌کند که قومیت‌ها هرکدام به پیمانة سهم و حضورشان در ساختار قدرت مشارکت داشته‌ باشند تا با پشت سر گذاشتن مراحل گذار، به حدی از توسعه و عقلانیت دست پیدا کنند که فراتر از چارچوب‌های قومی، نژادی و مذهبی به یک شایسته‌سالاری درونی شــــــده برسند. و صد البته با در نظرداشت واقعیت‌های تاریخی و اجتماعی افغانستان به این ایده‌آل دست نخواهیم یافت مگر اینکه پیش از آن به برابری اجتماعی و سیاسی دست پیدا کنیم. بنابراین، برای رسیدن به چنین توازنی هزاره‌ها بعد از این هیچگاه نباید بازی‌کردن در نقش اول معادلات سیاسی افغانستان را از یاد ببرند. تحقق این خواسته در کوتاه‌مدت ممکن است میسر نباشد، اما می‌تواند این خواسته را به عنوان یک‌ آرمان در ضمیر ناخود‌آگاه آنان نهادینه کند.

همبستگی قومیت‌های محروم یا اتحاد استراتژیک بین هزاره‌ها و تاجیک‌ها امری است که طرف مقابل در واقع به آن هیچ اعتقادی ندارد و هزاره‌ها حداقل یک بار طعم تلخ آن را چشیده‌اند. اتنوسنتریست‌های تاجیک در مدت بسیار کوتاهی که به صورت نیم‌بند قدرت را در اختیار گرفتند، همان معامله را با هزاره‌ها کردند که عبدالرحمن خان صد سال قبل کرد و بدین‌ترتیب به روشنی عدم باورشان را به چنین پیمان نانوشته‌ای به اثبات رساندند. یک جمله معروف وجود دارد که می‌گوید «باید همیشه در کنار نمبر وان(شماره یک) بود». هزاره‌ها حتی اگر برای رسیدن به اهداف و خواسته‌های‌شان چاره‌ای جز متحد شدن با یکی از بازیگران قدرت نداشته باشند، باز هم به نفع‌شان است که متحد نیروی قویتر(شماره یک) باشند. به بیان دیگر قرار گرفتن سازماندهی‌‌شده و آگاهانه در کنار پشتون‌ها بسیار نفع بیشتری دارد تا بودن در کنار یک نیروی ضعیف و درجه دوم که در حال حاضر آغاز زوالش را شاهد هستیم. بنابراین، در عرصه سیاست ما نه دشمنی دایمی داریم و نه دوستی دایمی. هزاره‌ها نه با پشتون‌ها متحد و یا دشمن دایمی هستند و نه با تاجیک‌ها. قرار گرفتن دایمی در کنار این یا آن نیرو، گرهی از مشکل هزاره‌ها نمی‌گشاید. آنها به جای این باید به یک چیز بیندیشند و آن قدرت سازی درونی است و چانه‌زنی برای بدست آوردن نقش اول. در چنین صورتی، اتحاد و ائتلاف و دشمنی و یا بازی کردن نقش موازنه‌دهنده تنها ابزارهایی می‌تواند باشد که در این فرایند به آنها کمک کند. روشن است که ما برای این قدرت‌سازی به ابزارهاو راهکارهای دیگر نیز ضرورت داریم. پارامترهای ذیل(بازتعریفی هویت جدید اجتماعی و در جستجوی یک سازمان سیاسی جدید) به تبیین این راهکارها می‌پردازد.

2- بازتعریفی هویت جدید اجتماعی

در افغانستان، در معادلات سیاسی هرگاه ضروت افتاده است که تعریفی از هویت اجتماعی هزاره‌ها ارائه شود، آنها برای دیگران به منزلة شترمرغی بوده‌اند که نه مرغِ مرغ است و نه شترِ شتر! هرگاه به نفع هزاره‌ها بوده که شتر باشند، دیگران اصرار به مرغ بودن‌شان کرده است و هرگاه به نفع شان بوده که مرغ باشند، دیگران فقط آنها را شتر دیده‌اند. هزاره‌ها نه به تمام و کمال «شیعه» بوده‌اند و نه «هزاره». این تعریف دوگانه و در عین حا مبهم از هویت اجتماعی هزاره‌ها آنها را در مقاطع مهم دچار پارادوکس‌های عجیب درونی نیز ساخته و این پارادوکس‌ها باعث شده‌ است که چند رند دیگر پیدا شود و فرصت‌های بدست‌ آمده را از دست آنان بربایند. 95 فیصد شیعیان افغانستان را هزاره‌ها تشکیل می‌دهند ولی زمانیکه پای حق‌گیری و سهمگیری در میان می‌آید آنوقت کسی مانند شیخ‌آصف محسنی قندهاری پیدا می‌شود به عنوان شیعه بر کرسی قدرت تکیه می‌زند.

اکنون زمان آن رسیده‌ است که هزاره‌ها یک بار و برای همیشه تکلیف‌شان را با این تعریف دوگانه از هویت‌شان روشن کنند. طبیعی است که «شیعه» به عنوان یک هویت عام مذهبی که شامل قسمتی از دنیای اسلام می‌شود، نمی‌تواند معرف هویت اجتماعی هزاره‌ها باشد. همان‌طوری که هویت مذهبی «سنی» شامل بخش بزرگی از جهان اسلام می‌شود، ولی در درون این هویت بزرگ مذهبی هم عرب وجود دارد و هم ترک و حبشی و اندونزیایی. مذهب شیعه هم به همین ترتیب ترک و عرب و پاکستانی و را در دل خود جای داده است و وقتی آنان با هویت‌شان تعریف می‌شوند، ترک و عرب و پاکستانی هستند نه شیعه.

اگر هزاره‌ها شیعه بودن را به عنوان پارامتر هویت اجتماعی‌شان بپذیرند، آنوقت مجبورند مبانی تئوریک آن را نیز قبول کنند. در چنین صورتی سرنوشت سیاسی هزاره‌ها نه در چارچوب مرزهای ملی کشورشان، بلکه در نجف و قم و یا لبنان باید تعیین شود. چرا که هویت مذهبی با اعتقاد به تمرکزگرایی، مرزهای ملی را در می‌نوردد و منافع ملی یک کشور و یا یک قوم را به صورت مستقل بر نمی‌تابد و در صورتی که ضرورت ایجاب کند، این منافع باید بدون هیچ پرسشی در خدمت و راستای منافع کلان جهان تشیع قربانی شود. در چنین صورتی هر شیعه‌ای در هر گوشه از جهان موظف است که پول سهم و ذکاة و مالیات‌های اسلامی‌اش را حتی اگر کشور خودش نیاز شدید به آن داشته باشد، با خلوص تمام به مرکز جهان تشیع- مثلا قم یا نجف- ببرد تا مرکز و قلب جهان تشیع قدرتمند و قوی باقی بماند. تنها این مراکز هستند که تصمیم می‌گیرند که این سرمایه‌ که متعلق به تمام جهان تشیع است، چگونه و در کجا باید مصرف شود. اما پرسش اساسی این است که عکس این قضیه، یعنی بازدهی مفید قدرتمند شدن قلب جهان تشیع به پیرامون‌ هم سرایت می‌کند؟ مثلاً چه مقدار از این پول‌های عظیمی که به عنوان سهم امام و دیگر وجوهات شرعی از سراسر جهان اسلام به سمت مراکز جهان تشیع سرازیر می‌شود، در راه بهبود وضع زندگی و آموزش هزاره‌ها که بخشی از این پیکرة بزرگ هستند، مصرف می‌شود؟ و یا هزاره‌ها به عنوان بخشی از پیکرة جهان تشیع چه مقدار از پول عظیم نفت یکی از مراکز مهم جهان تشیع، یعنی ایران منتفع می‌شوند؟ به جواب این پرسش نمی‌پردازم. فقط به شاخص درآمد سرانة یک فرد شیعه ایرانی و یک نفر شیعة افغانستانی توجه شود که از اولی نزدیک به بیست برابر دومی است.

تأکید بر هویت شیعه بودن ناگزیر هزاره‌های را باز هم به مسیری که از ابتدای تاریخ اسلام تا کنون در این مسیر قدم برداشته‌اند، هدایت خواهد کرد و آن رویارویی فرساینده و بی‌پایان با پیروان مذهب تسنن است. هردو مذهب تشیع و تسنن بر وحدت جهان اسلام تأکید می‌ورزند ولی آنچه که در عمل واقعیت داشته است این است که پس از 1400 سال نبرد بی‌پایان، هنوز هم از دید اهل سنت، شیعیان رافضی و منحرف شده از اسلام واقعی و از دید شیعیان، اهل سنت غاصب حکومت و فاصله گرفته از روح اسلام راستین هستند و این داستان که پایانش بسیار مبهم است، همچنان ادامه دارد. هزاره‌ها در طول تاریخ بهای سنگینی را به خاطر این رویارویی پرداخته است که برای آنان جز قتل عام، بردگی، محرومیت از حقوق اجتماعی و سیاسی نتیجة دیگری نداشته‌ است. روشن است که اگر این رویارویی همچنان ادامه یابد باز هم بازندة اصلی آن هزاره‌ها خواهند بود که تنها 25 فیصد از جمعیت افغانستان را تشکیل می‌دهند.

اما آنچه که از اهمیت راهبردی برخوردار است، این است که تأکید بــــر  هویت قومی به جای هویت مذهبی خودبخود هزاره‌ها را از منتصب و مرتبط بودن با مراکز رادیکای شیعه دور می‌کند و این دور شدن به همان نسبت آنان را به سمت خودباوری ملی و ارادة مسلط جهانی و در نتیجه حمایت و پشتیبانی آنها سوق خواهد داد.

بدیهی است که این بازتعریفی هویت جدید و تأکید بر هویت قومی به معنای تهی شدن از هویت مذهبی شیعی نخواهد بود. چنانکه پشتون بودن، تاجیک بودن و ازبک بودن تحت هیچ شرایطی با سنی بودن‌ این اقوام منافاتی ندارند.

    3- در جستجوی یک سازمان سیاسی جدید
     من در یک نوشتة دیگر(منتشر شده در شماره سوم همین نشریه در ماه دلو سال 1381) تحت عنوان «حزب وحدت و پوسیدگی ساختاری؛ در جستجوی یک آلترناتیو جدید» دلایل پوسیدگی و فرسودگی این حزب را به عنوان نمایندة هزاره‌ها در ساختار قدرت در قالب سه فاکتور «پوسیدگی ساختاری»، «بن‌بست تئوریک و از دست دادن پتانسیل بازسازی تشکیلاتی» و «توقف چرخه نخبگان» برشمرده و تأکید کرده بودم که کارکرد و بازدهی مفید حزب وحدت به عنوان یک حزب «نظامی» به پایان رسیده و توان تطبیقش را با دورة «جنگ‌های سیاسی» از دست داده است. بنابراین هزاره‌ها ناگزیرند در پی تأسیس یک سازمان سیاسی جدید باشند. احساس ضرورت شکل‌گیری یک سازمان سیاسی جدید اینک مختص به نخبگان و تحصیلکردگان جدید هزاره نیست، بلکه این احساس را حتی در پایین‌ترین و درونی‌ترین لایه‌های اجتماعی آنها نیز می‌توان یافت.

     اما برای بسیاری این پرسش اهمیت دارد که اگر چنین سازمانی بوجود آید، باید دارای چه ویژگی‌هایی باشد؟ هزاره‌ها در اینکه این سازمان سیاسی جدید باید بر مبنای معیارهای دموکراتیک استوار شود، هیچ تردیدی به خود راه ندهند. واقعیت‌های موجود فعلی و چشم‌انداز ‌آینده افغانستان راهی غیر از این پیش روی آنان نخواهد گذاشت. یک سازمان سیاسی عیار شده بر مبانی دموکراتیک از یک سو به جوان‌گرایی و نخبه‌گرایی می‌تواند گرایش داشته باشد و از سوی دیگر توان چانه‌زنی هزاره‌ها را در معادلات سیاسی آینده افغانستان که بی تردید دموکراسی در آن گفتمان مسلط خواهد بود، به نحو چشمگیری بالا خواهد برد. هزاره‌ها اینک در عرصه گفتمان دموکراسی توان بالایی برای عرض اندام دارند و اگر سیر تحولات به همین شکل ادامه پیدا کند، در این که آنان پیشگامان  اصلی تحول در عرصة سیاسی و روشنفکری و توسعه سیاسی افغانستان خواهند بود نباید تردید کرد. همگام بودن با واقعیت‌های موجود و قائل بودن به چنین ویژگی‌هایی را در حال حاضر افراد تأثیرگذاری مانند «دای‌فولادی» و «معلم‌عزیز» به خوبی درک کرده‌اند. آنان در گذشته نیز با درک صحیح از تحولات درونی و ضرورت‌های آنروز جامعة هزاره، در قالب نشریاتی مانند «امروز ما» و «عصری برای عدالت» به موضعگیری صحیح پرداختند و با تحلیل‌های‌شان از مناسبات درونی جامعة هزاره، از یک سو تابوهایی را که در طول تاریخ بر ذهن و روانشناسی جمعی هزاره‌ها سنگینی می‌کرد درهم شکستند و از سوی دیگر موجی از خودباوری اجتماعی را در بین نسل جدید و تحصیل‌کرده هزاره‌ها به راه انداختند که طی آن سال‌ها این تأثیر را می‌شد حتی در بین سنتی‌ترین روحانیون هزاره مشاهده کرد. دلیل موفقیت ایده‌های دای‌فولادی و معلم‌عزیز تنها در این نبود که بر روی خواسته‌های تاریخی و سرکوب شدة هزاره‌ها انگشت گذاشتند، دلیل این توفیق این بود که آنها تنها به انتقاد از گذشته بسنده نکردند بلکه با ارائه تئوری جایگزین، عملاً یک استراتژی جدید را برای هزاره‌ها عرضه نمودند. دای‌فولادی و معلم‌عزیز در حال حاضر نیز نیازها و ضرورت‌ها نوین هزاره‌ها را به خوبی تشخیص داده‌اند. دای‌فولادی با ارائه سه اثر مهم(«افغانستان قلمرو استبداد»، «دیموکراسی چیست» و «ایمان و آزادی، تیوری آیدیال و واقعیت در شریعت») عملاً به بسترسازی و تئوریزه کردن مشارکت هزاره‌ها در ساختار قدرت از راه‌های دموکراتیک پرداخته‌ است.

شیوه و نحوة شکل‌گیری سازمان سیاسی جدید هزاره‌ها با راهکارهایی که در آینده در پیش خواهد گرفت، رابطة مستقیم دارد. بطور عمده دو روش برای ایجاد سازمان‌های سیاسی وجود دارد. 1- روش حرکت از قاعدة هرم به سمت رأس هرم یا حرکت از پایین به بالا. 2- روش حرکت از رأس هرم به سمت قاعدة هرم یا حرکت از بالا به پایین. در روش اول که با ویژگی‌های اجتماعی توده‌وار کشورهای جهان سوم بیشتر مطابقت دارد، سازمان سیاسی در بین توده‌ها و توسط نخبگان سیاسی که در قدرت سهیم نیستند متولد می‌شود. در این روش از نقطة صفر شروع می‌شود و سازمان، متناسب با توانایی‌های بالقوه‌اش به تدریج رشد کرده و به سمت رأس هرم قدرت حرکت می‌کند. به بالندگی‌رسیدن این‌گونه سازمان‌ها هرچند ممکن است مدت زمان طولانی را در بر گیرد، اما مهمترین ویژگی‌اش این است که بر اساس نیازهای عینی اجتماعی به وجود می‌آیند و به همین دلیل خواسته‌ها و آرمان‌های واقعی توده‌ها را به همراه دارند و این ویژگی سبب می‌شود تا قبل از رسیدن به قدرت معمولاً کمتر دچار فساد درونی شوند. حتی زمانی‌ که این‌گونه سازمان‌ها به قدرت هم می‌رسند، چنانچه پتانسیل نوسازی را از دست ندهند، بازهم به دلیل ریشه‌داشتن در متن آرمان‌های توده‌ها می‌توانند در یک مدت‌زمان طولانی پایدار بمانند. حزب کنگره ملی هند، حزب کمونیست چین و حزب تحت رهبری فیدل کاسترو در کوبا نمونه‌هایی از این‌گونه احزاب هستند.

در روش دوم که بیشتر در کشورهای توسعه یافته یا در حال توسعه رایج است، سازمان سیاسی معمولاً توسط جمعی از افراد قدرتمند و ذی‌نفوذ(سیاستمداران سهیم در قدرت، تاجران و ) تشکیل می‌شود. این سازمان‌ها ممکن است تازه تأسیس باشند و یا حاصل بازسازی و نوسازی احزاب کهنه و فرسوده. در هردو صورت، این نوع سازمان‌های سیاسی معمولا از نیازهای اجتماعی برنخاسته‌اند و هدف از تشکیل آن قبل از هر چیز، منافع مشترک و به دست‌آوردن نفوذ بیشتر در ساختار قدرت و یا حفظ قدرت موجود با یک شیوه جدید است. این گونه احزاب معمولاً محافظه‌کار هستند و به همین علت نمی‌توانند سازمان‌های پیشرو در عرصة فکری و توسعة سیاسی باشند. به نوسازی و نخبه‌گرایی معتقد نیستند و در سطوح بالای رهبری آن چرخش نخبگان امکان‌پذیر نمی‌باشد و معمولاً یک عدة خاص طی یک مدت‌زمان طولانی قدرت را در اختیار دارند. به روش‌ها دموکراتیک و محبوبیت بین توده‌ها تکیه ندارند و این عدم محبوبیت به معنای فاسد بودن لایه‌های درونی این‌گونه سازمان‌ها است. روشن است که یک سازمان فاسد نمی‌تواند آرمان‌های عینی اجتماعی را در درون خود تعبیه کند.

امروزه به خوبی احساس می‌شود که هزاره‌ها بر سر دوراهی نحوة تشکیل یک سازمان سیاسی جدید قرار گرفته‌اند. از یک طرف برخی از شخصیت‌های دارای پیشینه حزبی به فکر راه‌اندازی احزاب جدید افتاده‌اند و از جانب دیگر در بین تحصیل‌کردگان نسل جدید هزاره‌ نیز هستند کسانی‌ که به اصلاح‌پذیری احزاب قدیمی ایمان ندارند. احزابی که دورة شروع و اوج‌شان را سپری کرده‌اند و اکنون در سراشیبی سقوط نفس شان به شماره افتاده‌ است. نگارنده نیز به روش حرکت از بالا یا روش دوم در تأسیس یک سازمان سیاسی جدید و اینکه این سازمان بتواند آرمان‌ها و خواسته‌ها نوین هزاره‌ها را برآورده کند اعتقاد ندارد. مثلاً فرض را بر این بگذاریم که حزب وحدت تحت یک نام جدید نوسازی و بازسازی شود، آیا ماهیت آن نیز تغییر خواهد کرد؟ اعمال تغییر و جوان‌گرایی در کادر رهبری این سازمان چقدر عملی است؟ آیا این نوسازی و تغییرِ نام منجر به دگرگونی و تحول در زیربنای فکری و معرفتی رهبران آن که مربوط به نسل گذشته‌ هستند نیز خواهد شد؟ این کار به یک سازماندهی بسیار دقیق و سخت نیازمند است که به نظر می‌رسد از عهدة هریک از احزاب فعلی هزاره‌ها کاملاً خارج است.

در شرایط حاضر هزاره‌ها نیازمند یک سازمان جدید سیاسی است که از بطن دغدغه‌ها و خواسته‌های امروز و معطوف به فردای آنان برخاسته باشد. برخی از این نیازهای جدید حتی ممکن است محصول شرایط امروز افغانستان و محیط بین‌المللی و در نتیجه بسیار متفاوت از نیازهای شناخته شده و گذشتة آنان باشد. بدیهی است که درک و تحلیل این خواسته‌ها و به فعل در‌آوردن‌شان تنها از عهدة یک نیروی جدید تحصیل‌کرده و جوان بر‌می‌آید. تنها چنین سازمانی می‌تواند با بازتعریفی جدید از هویت اجتماعی هزاره‌ها و استفادة بهینه از ابزارهای دوران گذارِ افغانستان به قدرت‌سازی بپردازد و از این راه جایگاه هزاره‌ها را به پیمانه‌ای که شایستة‌شان است در ساختار سیاسی افغانستان ارتقا بخشد. این ارتقای جایگاه به هیچ عنوان به معنای برتری‌طلبی قومی نخواهد بود. رسیدن به نقطة برابری سیاسی و اجتماعی نقطة اوج نمودار این قدرت‌سازی را شکل می‌دهد و برابری اجتماعی به نوبه خود یکی از مؤلفه‌های اصلی شکل‌گیری وحدت ملی در افغانستان محسوب می‌شود.

کالبدشکافی جنگسالار

* اسدالله غرجستانی(احمدی)


         «خداوند، مرد جنگی است»(حضرت موسی(ع))


     انسان‌ها تغییر می‌کنند. باورها و دیدگاه‌های آنها دگرگون می‌شود. با وجود این فرار کامل از گذشته غیرممکن است.  گذشته هرگز محو نمی‌شود و همواره خود را بر آینده تحمیل کرده است. از آنجا که گذشتة ما گذشته‌ای مبتنی بر روابط غیر انسانی بوده است، مجموعه الگوهای فرهنگی حاکم درگذشته به صورت خودسامان دیدگاه‌های غیر انسانی را در کشور ما به وجود آورده است. با وجود اینکه پاره‌ای دگرگونی‌های صوری را شاهد هستیم، بسیاری از مظاهر ضد بشری به ارث رسیده از فرهنگ گذشته، جامعة ما را در یک بدبختی محتومی گرفتار ساخته  است. بدون شک الگوهای فرهنگ گذشته در زیر ساختار نظام اجتماعی ما به حیات خود ادامه داده وکردار اجتماعی را در کشور ما ساخت می‌دهد. سلط‌اندیشی، قوم گرایی، خودمحوری، انحصارگرایی و جنبه‌های مختلف نگرشهای ناانسانی دیگر، هنوز به صورت رویداد‌های پیوسته و تاریخی ادامه دارد. جامعة ما یک جامعة استبدادزده و تاریخ ما تاریخ حذف انسان‌های شایسته از صحنة زندگی سیاسی و اجتماعی و حاکمیت امیران خونخوار، شاهان نالایق، رؤسای جمهوری فاشیست و قوم‌مدار و همچنین رهبران دینی بنیاد‌گرا و مردم‌گریز بوده است. اشتباه است اگر بپنداریم نابودی نظامهای غیر انسانی گذشته از قبیل شاهی، کمونیستی، جمهوری فاشیستی، جنگ مدارانة جهادی و بنیاد گرایانة طالبانی که هریک مایة عبرت بوده است، نگرش ضد انسانی را در کشور ما حقیر و گمرنگ نساخته است، بالعکس امروزه بسیاری از سران اقوام و جنگ‌سالاران جهادی مانند برهان‌الدین ربانی، عبدالرسول سیاف، اسماعیل‌خان امیر هرات، شیخ آصف محسنی و تفنگ‌بدوشان مزدور شان این مرده‌ریگ کهن را به شدت ارج می نهند. البته می‌توان گفت یکی از دلایل مهم این امر، اوضاع و احوال تاریخی گذشتة ماست. مسایل پرورده شده در بطن آن به صورت خودمداری، قوم مداری، جنگ‌سالاری و... امروز چهره گشوده‌اند. اینها واقعیت‌هایی است که از روح تاریخ ما برمی‌خیزد؛ زیرا ساختار اجتماعی عصر پس از استبداد، ساختار بلاخیز است. در جامعة استبدادزده بعد از فروپاشی استبداد، خرده قدرت‌های مختلفی شکل می‌گیرند و هر فرد قومی، گروهی و دینی می‌تواند به سرعت به یک کانون قدرت تبدیل گردیده و دیگران را با خود همراه سازند. از آنجا که این کانون‌های قدرت از تکرار تجربة تلخ استبدادی هراس دارند، با چنگ و دندان به قدرت به دست آمده می‌چسپند و رقابت برای به دست آوردن قدرت مرکزی بین خرده‌قدرت های موجود تازه شکل گرفته آغاز می‌گردد. چنانکه در عصر مجاهدین به خصوص در زمان حکومت انحصار گرایانة برهان‌الدین ربانی، به خوبی شاهد بودیم. نامردمی بودن حکومت استبدادی و نبود کانون‌های مردمیِ وحدت بخش، سبب می شود که جامعه فاقد هرگونه اهداف و غایات اجتماعی و عمومی گردد. طبیعی است که در نبود غایات عمومی و اجتماعی، مردم فاقد اهداف کلان ملی و انسانی است و به هدفهای شخصی و روزمره روی می‌آورند. در نتیجه زمینة هرگونه جامعه‌پذیری مشارکت جویانه از مردم سلب گردیده و مردم کاملاً خودمدار به بار می‌آیند. خودمدار شدن به مرور زمان فرد را چنان به تباهی بی‌هویتی می‌کشاند و چنان انحصارگرا و بی‌شکل و بی هنجار می‌کند که دیگر هر عملی(حتی کشتن انسان‌ها) که متضمن اهداف خودمدارانه اش باشد برای او مباح است. دقیقاً به همین دلیل، فروپاشی استبداد در کشور ما ملازم با تولید انسان‌های خودمدار بوده است. در وضعیت کاملاً خارج از وضع مدنی جنگ همه علیه همه آغاز می شود. «زمانی که آدمیان بدون قدرت عمومی به سر می‌برند که همگان را در حال ترس نگه دارد، در وضعی قرار می گیرند که جنگ خوانده می‌شود و چنین وضعی جنگ همه برضد همه است
1». از آنجا که بنیاد نظام اجتماعی افغانستان بر مشخصة‌ نظم قومی استوار است، این جنگ همه بر ضد همه در شکل خشونت قومی ظهور می کند. خشونت های قومی اوج گرفته و جنون قوم‌مداری انسان‌ها را سرمست و دیوانه می کند: «ما تشنة خون هزاره ها هستیم. ما می خواهیم امشب خون هزاره ها بنوشیم!...2».

مجموعه‌ای از انسان‌های خودمدار که میراث استبداد پیشین است با یکی شدگی با بنیادگرایان مذهبی، جنگ‌سالاران را به وجود آورده است. جنگ‌سالاران که امروز فضای کشور ما را آشوب‌زده کرده‌اند، همان خودمداران دیروز به علاوة بنیادگرایانی است که از اسلام تفسیر خشنِ «وقاتلواهم»، دارند. مجموع اینها فرزندان استبدادند و تحقق عینی روح کلی تاریخ ما. گرچه جنگسالاری پدیدة مذموم و به قول کنفوسیوس: «اسلحه، ابزار نا مبارک است»، اما این پدیدة مذموم برخاسته از تاریخ ما و زاییدة روح زمانة ماست. چرا که جنگسالاری مثل هر پدیدة اجتماعی دیگری، نمی‌تواند فی‌البداهه به وجود آید. تاریخ  ما به سخن آمده و رازهای قدیمی از نهانگاه آن بر ملا می شود. شرایطی که در کشور ما حاکم است در هر زمان و مکان مشابه، انسان‌های آشوب‌طلب و جنگ سالار تولید می‌کند. روح تاریخ ما در وجود جنگ‌سالاران جنبة عینی و انضمامی پیدا کرده است. «جنگ برهه‌ای از زمان است که در آن ارادة معطوف به مبارزه از طریق نبرد به اندازة کافی آشکار باشد و بنابراین زمان در تعیین ماهیت جنگ دخیل نیست3». در شرایط فعلی که مردم فرصت کوتاهی برای نفس کشیدن پیدا کرده اند، جنگ سالاران یک «تئاتر شقاوت» را برای به انحراف کشیدن افکار عمومی به راه انداخته‌اند؛ تئاتری برای فریب. راه اندازی یک بازی نمایشی با کارگردانی جنگ‌سالاران، برای نابودی قدرتهای مردمی و حرکت‌های مدنی. آنها در تلاش‌اند با راه‌اندازی شعارهای سرشار از ابهام مانند دین، جهاد و قومیت فضای نیمه‌روشن فعلی را تیره کنند تا به مقاصد ضد بشری و خودمدارانة خویش نایل گردند. سرشت از هم گسیختة جنگ‌سالاران، پراکندگی‌ها و شکاف‌های عمیق اجتماعی را در کشور به وجود آورده است. «جنگ‌سالاران جهادی» با مسلم انگاشتن این فرض که هرچه آنان گفته‌اند حتی تکفیر و بی‌حق بودن بعضی اقوام و یا انجام داده‌اند حتی جنگ و برادرکشی، درست بوده‌است و اینک از مردم می‌خواهند مسایل کنونی را نیز باید به شیوة گفتار و کردار آنان حل نمایند. حل مشکلات افغانستان از دیدگاه جنگ‌سالار نیز یعنی به چوکی رسیدن بی‌چون و چرای خود او و عروسک خیمه‌ شب‌بازی شدن مردم.

جامعه شناسان، جامعه(Society)را مجموعه‌ای از کنش و واکنش‌های می‌دانند که مطابق الگوهای رفتار اجتماعی به مرور زمان شکل گرفته است. به بیان ساده تر، جامعه مجموعه‌ای از نقشهای اجتماعی الگومند است. افراد در جامعه نمی‌تواند در تمام نقش‌ها کاربرد داشته باشد، بلکه هرکسی متناسب با قابلیت‌های خود در نقش خاصی کاربرد دارد. از آنجا که نقش جنگ‌سالار، جنگ‌مداری و خون‌ریزی است، او نمی‌تواند بازیگر نقش عصر صلح باشد. صلح و امنیت، جنگ‌سالار را بی نقش می کند و یا حد اقل او را از مقام ریاست و خدایگانی در مقام یک دهقان، ملای ده و یک عمله‌کار ساده و حتی یک گدای ولگرد تنزل می دهد. بنابراین بسیار طبیعی است که جنگ‌سالار، یک موجود امنیت‌ستیز است و از فضای امن که خانة ناامنی برای جنگ‌سالار است وحشت دارد. ترس و لرز همیشگی او از مردم و شکل‌گیری نهادهای مدنی و بی‌نقش شدنش در جامعه، او را بر می‌انگیزد که بدون هیچ تأملی هر روز آشوبهای اجتماعی تازه‌ای را در کشور خلق کند تا هم بر دل مردم رعب و وحشت ایجاد نموده و قدرت خود را بر آنها تحمیل کند و هم آزادی را از نیروهای فکری و مدنی‌اندیش سلب کند. تنها فضای متناسب با روح تیرة جنگ‌سالار فضای گرد گرفتة جنگ است، زیرا او می تواند در چنین فضای تاریک و بی‌صدایی بی هیچ نگرانی و دغدغه‌ای به مردم‌کشی و چپاولگری‌های همیشگی خود ادامه بدهد.

اما پرسش اصلی این است که جنگ‌سالار کیست؟ گرچه پاسخی قطعی برای این سؤال نمی توان یافت، اما من در این نوشتار کوتاه در حد توانم تلاش کرده‌ام پاسخی کلی این سؤال را بیان کنم. برای ساده‌تر و عینی‌تر شدن این موضوع، جنگ‌سالاران کشور را تحت دو عنوان «جنگ‌سالاران خودمدار» و «جنگ‌سالاران دینی» دسته‌بندی کرده‌ام.

1- جنگ‌سالاران خودمدار

خودمداری، به معنای استغراق در «من بودگی» و «انسان در خود» می‌باشد. بنابراین جنگ‌سالار خودمدار یک «انسان در خود» است و تا حد «انسان برای خود» اعتلا نیافته است. تفکر بسیار ابتدایی و بسیار سخت جنگ‌سالار، در بعد شناختی به خویشتن‌نگری او محدود است و نمی‌تواند خارج از دایرة نفس‌پرستی او سیر کند. می‌توان گفت جنگ‌سالار خودمدار مستقر در مرحله یا سطح «من بودگی»، ساکن در خویش و در صدد شخصی کردن جهان است. او دارای شخصیت خاص است؛ فاقد هویت فردی و اجتماعی. مسلماً چنین انسان بی‌هویتی نمی‌تواند با انسان‌های دیگر تعامل اجتماعی(Social-Interaction ) مسالمت‌آمیز داشته باشد. بی هویت است و نسبت به انسانهای دیگر بیگانه و غریب! درون او را «من بودگی» او پر کرده است و لبریز از خویشتن است. جهانی به غایت شخصی شده‌اش، ارتباط اجتماعی مسالمت‌آمیز او را  با مردم ناممکن می‌سازد. او ساکن در خود است و در تبعیدگاه جدابودگی خود به سر می‌برد. به همین دلیل اندیشة جنگ‌سالار حامی منافع شخصی او است و هیچگونه اعتبار اجتماعی و مدنی ندارد. شخص‌اندیشی او مانع واقع‌نگری او می‌شود. از این رو چشم جنگ‌سالار خودمدار نسبت به حقوق غیر از خود بسته بوده و در یک دور تسلسل باطل در گمخانة تاریک وجودش در مدار خواست های نفسانی به دور خود می‌چرخد.

چنانکه پیشتر اشاره شد خودمداری در جامعة ما میراث استبداد است و استبداد انسان‌های خودمدار می زاید . هر چند با فرو پاشی نظام استبدادی گذشته، جنگ‌سالار خودمدار به خود به عنوان «من»(‌I) آگاهی پیدا کرده است، اما در همین مرحلة «من بودگی»اش، چون سنگ بی‌تکان و میخکوب مانده است. نه خود را به صورت «سوژه» می‌شناسد و نه جهان را به صورت «ابژه»؛ یعنی او به عنوان موضوعِ جدا نشده از جهان، حل شده و مستغرق در جهان است و نسبت به خود تنها ادراک شهودی دارد. برای فهم عمیق‌ترِ جنگ‌سالار خودمدار می توان به گفتة هگل، توسل جست: «خصلت روح شرقی این است که به شهود نزدیکتر است، زیرا عین یا موضوع خود را بی‌میانجی در می‌یابد. ولی ذهن هنوز در هستی گوهری غرق است و خویشتن را از خلوص و یگانگی پیشین نرهانده تا به آزادی دست یابد. بدینگونه ذهن هنوز، عین کلی را از پیش خود نساخته و عین هنوز در ذهن، زایشِ دو باره نیافته است. شیوة هستی روحی آن هنوز موضوع تصور نشده، بلکه در حالت بی‌میانجی به سر می‌برد و به صورت بی‌میانجی دریافته می‌شود4».

این بی‌میانجی بودن درونی و بیرونی زندگی، جنگ‌سالار خود‌مدار را در جهان غرق می‌کند تا در خود باقی بماند. بنابراین من(Ego) جنگ‌سالار خود‌مدار، من خودخواه، از جامعه بیگانه و مردم‌ستیز است. من، تنها است. تنهایِ تنها، جدا شده(Isolated ego) و ناجامعه‌گرا. خاصیت گُرگوارگی دارد؛ درنده، وحشی و غیر مدنی است و نمی‌تواند در سپهر اجتماعی برایش جایگاه انسانی تعریف کند. و چون این من تنها است، تلقی‌اش از جامعه و مردم یک نوع تلقی غیریت و دیگربودگی است و در تقابلِ باغیر(مردم) همواره خود را بر می گزیند. مردم در اندیشة جنگ‌سالار«دیگرانی» است که دایماً قدرت خودمحورانة او را تهدید می‌کند. قدرت مردمی قدرتی است در برابر قدرت او؛ و چون جنگ‌سالار خود‌مدار به نفس خود بصیر است و از محدودیت خویشتن درک شهودی دارد و می‌داند که قدرت او نه تنها یک قدرت مردمی نیست، بلکه قدرت ضد مردمی است، او خود را در معرض یک تهدید همیشگی می بیند. چون انسان‌های بی‌گناه زیادی را کشته است، بیم انتقام گرفتن مردم پیوسته همچون شبحی جنگ‌سالار را تعقیب می‌کند؛ زیرا خون، خون می خواهد. قدرتی که با خون سر کار آید، با خون هم می‌رود. پریشانی‌های ذهنی آرامش را از جنگ‌سالار خودمدار سلب کرده و روح او در حقیقت یک روح تب‌زده و سرگردان است. ویلیام شکسپیر در تراژدی مکبث(The tragedy of Macbeth) از شخصیت مکبِث، تصویری ارائه می‌دهد که تا حدی زیادی با جنگ‌سالاران خودمدارِ کشور ما مطابقت دارد. مکبث، انسان خودمداری است که سرشت او با جنایت و انسان‌کشی پیوند خورده است. او یک جنجگوی قدرت‌طلب و خودخواه است و برای بدست آوردن و حفظ قدرت مرتکب قتل‌های زیادی شده است. هرکسی را که تهدید کنندة قدرتش تصور می‌کند، باید نابود کند. با این حال او یک فرد متناقض با لذات و نافی خویشتن است. نگرانی‌های همیشگی روحش را زخمی و بزم زندگی‌اش را زهرآگین ساخته است. بعد از کشتن دانکن(Duncan)، شاهِ اسکاتلند، خواب برای همیشه با چشمش بیگانه است. «این در کوفتن از کجاست؟ مرا چه می‌شود که هر صدایِ می‌هراساندم؟ این دست‌ها چیست؟ آه! که چشمانم را از چشمخانه‌ام بر می‌کند؟ آیا تمامی اقیانوس نپتون این خون را از دستم تواند شست؟ نه، این دست های من است که دریاهای بی شمار را خون‌رنگ خواهد کرد و هر سبز را سرخگون خدای را، بنگر، ببین، نگاه کن! هان! چه می گویی؟ چه می توانم کرد؟ خون می طلبد. می گویند خون، خون می طلبد5». وضعیت جنگ‌سالاران خودمدار در کشور ما نیز دقیقاً همین است. از بس انسان کشته اند، تمامِ آبهای جهان نمی تواند خون دستان آنها را بشوید، اما دست خون آلود آنان تمام آبهای جهان را خون‌رنگ خواهد کرد. زیرا آنها نسبت به مقام انسان بی‌احترامی کرده‌اند و خون انسان را ریخته است. بین کشتن یک انسان یا انسان‌های زیاد فرقی نیست. «من قتلَ نفسا بغیر نفس فکانما قتل الناس جمیعا- قرآن کریم». اما چون انسان را کشته است و امید رستگاری را در خود نمی‌بیند، در یک توحش همیشگی به سر می‌برد. سرشت چنین انسانی چون سایة لغزانی است که با آرامش و امنیت کاملا بیگانه است و رؤیاهای شریر همواره آزارش می دهد. بنابراین جنگ‌سالار خودمدار ذاتاً یک موجود سرکش، خودنگر و خودمدار(Egocentrism) است. مدنیت‌ ناپذیری و انسان‌ستیزی خمیرمایة اصلی ضمیر نامطمئن و ناآرام جنگ‌سالار را تشکیل می‌دهد. از آنجا که جنگ‌سالار خودمدار خویشتن ضد مردمی دارد و منافع شخصی او با منافع عامة مردم در تضاد است. او دارای اندیشة سلبی و نیستی‌اندیش است. با نفی مردم در تمام ابعاد در جستجوی قلمرو آرام و بی کشمکشی است که ضرورتاً با معیارهای خودکامگی او تجلی می‌یابد. هستی‌اندیشی که فرض نقیضِ آن است، در تفکر جنگ‌سالار خودمدار جایگاهی خود را باز نمی‌یابد. به همین جهت هستی‌های فرض شده از طرف جنگ‌سالار همواره هستی فرضی، ناواقعی و غیر قابل تحقق است. در نگاهی دقیق ترنیستی اندیشی جنگ‌سالار خودمدار، خود او را نیز نفی می کند، زیرا او دارای هستی متناقض بالذات(Self contradiction) و خودنابود کننده است. با توجه به این امر می‌توانیم با قاطعیت بیان کنیم که جنگ‌سالار خودمدار، با نفی دیگران، خود بنیان‌گذارِ سنگ‌بنای نفی خویش است. تزی است که آنتی‌تزش را در بطن خود می پروراند. بنائاً از همین حالا می‌توانیم مرگ جنگ‌سالاران را پیش‌بینی کرده و صدای ناقوس زوال هستی آنان را بشنویم؛ زیرا مرگ و نیستی تقدیر محتوم جنگ‌سالار خودمدار بوده و سرانجام این تیرگی، روشنایی خواهد بود. «و انَ مع العسرِ یسرا- قرآن کریم».

مادامی که قلمرو منافع شخصی جنگ‌سالار خودمدار تهدید نمی‌شود، احساس ایمنی می‌کند. چرا که می‌تواند به خودمداری بی‌حد و مرز خود تا قلمروهای ممکن ادامه دهد، اما هرگاه این قلمرو تهدید گردد، چون نفی و نیستی خویش را حتمی می داند، آشفته و لایعقل به خشونت متوسل می‌شود و به دلیل اینکه به لحاظ نظری نیستی‌اندیش است، در مقام عمل اقدام به نیست‌کردن انسان‌ها می‌کند. شاید بعضی ها تصور کنند که شکست‌های مکرر، جنگ‌سالارانِ خودمدار کشوری ما را ادب و اندیشة آنها را دگرگون کرده است، اما به اعتقاد من این تفکر هرچند دگرگون شود باز هم نفی به عنوان سرچشمه و جوهرة اصلی آن همچنان پابرجای می‌ماند؛ چرا که سلبی‌اندیشی با درونی‌ترین خویشتن جنگ‌سالار پیوند خورده است. هرگز از شکست‌های مکررش عبرت نمی گیرد؛ زیرا بنیاد حیاتش را بر اندیشة کج و نا واقعگرایی بنا نهاده است. این تفکر در ذات خود شر است و مکانیسم های ذاتی آن از ایجاد هر گونه مصلحت همگانی که تأمین کنندة مصالح همة مردم افغانستان باشد، ناتوان است. جنگ‌سالار خودمدار خود را مجبور می‌پندارد که به بی‌نظمی‌ها و آشوب‌های اجتماعی دامن زند؛ زیرا خودمداری و غیر مدنی بودنش او را ملزم می‌کند که با هرگونه مدنی‌اندیشی به ضدیت برخیزد. انسان‌کشی و ایجاد ناامنی تنها راه ممکن و تلاشِ مذبوحانة است که می تواند در مدت هرچند کوتاهی، بقای جنگ‌سالار خودمدار را تضمین کند. تناقضات فراوان ذهنی او را چنان آشفته و اندیشه‌اش را تا آنجا تیره می‌سازد که هیچ زبان مشترکی بین او و مردم وجود نداشته باشد و تنها سخن جنگ‌سالار، تک گفتاری است، با زبان تفنگ!

مبارزه و از خودگذشتگی جنگ‌سالار خودمدار نیز نه در راه آرمان انسانی، بلکه برای ترس از به هیچ گرفته شدن خودش و یا حداکثر قهرمان شدن است. گاهی قهرمان شدن به مثابة منفعت شخصی، به چنان منفعتی بی واسطه‌ای تبدیل می‌شود که جنگ‌سالار خودمدار برای پاسخگویی و تحقق آن از هر خطر با آغوش باز استقبال می‌کند. در این صورت او هیچگاه قهرمان ملی نیست؛ چرا که قهرمان شدن جنگ‌سالار خودمدار، هیچ مضمون اجتماعی و انقلابی ندارد. این نوع خودگذشتگی برای جنگ‌سالار خودمدار، ابزاری است برای تحقق منافع و نیازهای خودمداری. هر چند بعضی ها سعی دارند از  جنگ‌سالار معروف کشور، «احمدشاه مسعود» یک قهرمان ملی بسازند، اما این یک سعی بیهوده است؛ زیرا مسعود یک انسان خودمدار است و هستی محدودش ظرفیت قهرمان ملی شدن را ندارد. او حتی یک گام برای سربلندی و عظمت ملت افغانستان برنداشته است تا بتوانیم او را قهرمان ملی بنامیم. تنها رد پایی که از او در تاریخ مانده است انسان‌کشی‌های اوست، انسان‌کشی‌های که هرگز فراموش شدنی نیست و تا همیشه در تاریخ افغانستان باقی خواهد بود.

جنگ‌سالار خودمدار هیچگاه نمی‌تواند قهرمان ملی باشد؛ او «انسانی درخود است»، نه برای ملت و نه حتی «انسان برای خود»؛ چرا که او تا حد «انسان برای خود» ارتقا پیدا نکرده است. قهرمانی است درخود با خاصیت درنده‌خویی! قهرمان ملی تجسم ارادة جمعی مردم و خادم آنها است، اما جنگ‌سالار خودمدار اگر به فرض قهرمان هم باشد مثل احمد شاه مسعود«آمرِ» مردم است. او یک انسان درخود است و هستی اجتماعی‌اش را به نسیان برده است. این «هستی درخود»، مردم را «هستی برای خود» می‌پندارد. رفتارش نسبت به مردم توبیخ‌های سخت «آمرانه» است و برای قهرمان شدن دایماً به خطرناکترین و غیر انسانی ترین بازی‌ها دست می‌زند. بنابراین قهرمان‌بودن جنگ‌سالار خودمدار به معنای «قاتل ملی» بودن است نه «قهرمان ملی»؛ چرا که در ذات این قهرمان شرارتی وجود دارد که ملی بودنش را نفی می کند.

وحدت و تجمع جنگ‌سالاران خودمدار چه بسا به واسطة حضور و فشار عامل خارجی یا با ایدئولوژیک شدن فعالیت سیاسی نام سازمان، حزب یا دولت را به خود بگیرد، اما با حذف تاثیر عامل خارجی و بی‌اثر شدن نگرش ایدئولوژیک شده، پراکندگی و تفرقة ذهنی این جماعت خودمدار، حالت انضمامی پیدا کرده و باعث جدایی آنها می گردد؛ زیرا جماعت خودمدار دارای ذهن تکه تکه و ذاتاً سازمان ناپذیر است. بدین جهت پیمان‌های سیاسی عصر جنگ‌سالاری در کشور ما همواره شکننده بوده است. از پیمان خانة خدا گرفته تا پیمان اتحاد شمال یکی پس از دیگری به آسانی فرو می‌ریزد. از آنجاییکه این پیمان‌ها صوری است و ذهن خودمداران جنگ‌سالار آنها را نپذیرفته‌اند، هم انعقاد و هم گسست آنها تکرار بی حاصل است و هیچ تغییر بنیادی را در پی ندارد. فقط افراد تغییر می‌کنند اما فرهنگ جامعه همچنان ایستا و بی‌تحول باقی می‌ماند. زیرا به قول هگل: «اینگونه کشورها بی آنکه خویشتن یا اصول‌شان را دگرگون کند، پیوسته در رابطه با یکدیگر دگرگونی می پذیرد، یعنی همیشه با هم در ستیزند و این ستیز به زودی زمینة انحطاط آنها را آماده می‌کند. تاریخ این کشورها در این مرحله همچنان غیر تاریخی است؛ زیرا صرفاً تکرار همان جریان‌های پرشکوه سقوط است. ولی این سقوط راستین نیست، زیرا از آن همه دگرگونی‌های آرام، هیچ پیشرفتی حاصل نمی‌شود. هر نظام تازه‌ای که جانشین نظام ویران گذشته شود باید به نوبة خود فرو ریزد و ویران شود. این است که هیچ پیشرفتی دست نمی‌دهد. حاصل این تاریخ، بی تاریخی است6».                                                           (ادامه دارد)

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 منابع:

1- توماس هابز/ لویاتان/ ترجمة حسین بشیریه/ تهران/ نشر نی/ 1380/ ص158.

2- شب شهادت شهید مزاری و سقوط غرب کابل، به نقل از رادیو بی. بی. سی.

3- توماس هابز/ لویاتان/ ترجمة حسین بشیریه/ ص158.

4- هگل/ عقل در تاریخ/ ترجمة حمید عنایت/ تهران/ انتشارات دانشگاه صنعتی/ 1356/ ص270.

5- ویلیام شکسپیر/ مکبث/ ترجمة داریوش آشوری/ تهران/ انتشارات آگاه/ 1378/ صفحات 45-41.

1- توماس هابز/ لویاتان/ ترجمة حسین بشیریه/ تهران/ نشر نی/ 1380/ ص158.

2- شب شهادت شهید مزاری و سقوط غرب کابل، به نقل از رادیو بی. بی. سی.

3- توماس هابز/ لویاتان/ ترجمة حسین بشیریه/ ص158.

4- هگل/ عقل در تاریخ/ ترجمة حمید عنایت/ تهران/ انتشارات دانشگاه صنعتی/ 1356/ ص270.

5- ویلیام شکسپیر/ مکبث/ ترجمة داریوش آشوری/ تهران/ انتشارات آگاه/ 1378/ صفحات 45-41.

6-هگل/ عقل در تاریخ/ ترجمة حمید عنایت/ ص70-269.