کالبدشکافی جنگسالار

* اسدالله غرجستانی(احمدی)


         «خداوند، مرد جنگی است»(حضرت موسی(ع))


     انسان‌ها تغییر می‌کنند. باورها و دیدگاه‌های آنها دگرگون می‌شود. با وجود این فرار کامل از گذشته غیرممکن است.  گذشته هرگز محو نمی‌شود و همواره خود را بر آینده تحمیل کرده است. از آنجا که گذشتة ما گذشته‌ای مبتنی بر روابط غیر انسانی بوده است، مجموعه الگوهای فرهنگی حاکم درگذشته به صورت خودسامان دیدگاه‌های غیر انسانی را در کشور ما به وجود آورده است. با وجود اینکه پاره‌ای دگرگونی‌های صوری را شاهد هستیم، بسیاری از مظاهر ضد بشری به ارث رسیده از فرهنگ گذشته، جامعة ما را در یک بدبختی محتومی گرفتار ساخته  است. بدون شک الگوهای فرهنگ گذشته در زیر ساختار نظام اجتماعی ما به حیات خود ادامه داده وکردار اجتماعی را در کشور ما ساخت می‌دهد. سلط‌اندیشی، قوم گرایی، خودمحوری، انحصارگرایی و جنبه‌های مختلف نگرشهای ناانسانی دیگر، هنوز به صورت رویداد‌های پیوسته و تاریخی ادامه دارد. جامعة ما یک جامعة استبدادزده و تاریخ ما تاریخ حذف انسان‌های شایسته از صحنة زندگی سیاسی و اجتماعی و حاکمیت امیران خونخوار، شاهان نالایق، رؤسای جمهوری فاشیست و قوم‌مدار و همچنین رهبران دینی بنیاد‌گرا و مردم‌گریز بوده است. اشتباه است اگر بپنداریم نابودی نظامهای غیر انسانی گذشته از قبیل شاهی، کمونیستی، جمهوری فاشیستی، جنگ مدارانة جهادی و بنیاد گرایانة طالبانی که هریک مایة عبرت بوده است، نگرش ضد انسانی را در کشور ما حقیر و گمرنگ نساخته است، بالعکس امروزه بسیاری از سران اقوام و جنگ‌سالاران جهادی مانند برهان‌الدین ربانی، عبدالرسول سیاف، اسماعیل‌خان امیر هرات، شیخ آصف محسنی و تفنگ‌بدوشان مزدور شان این مرده‌ریگ کهن را به شدت ارج می نهند. البته می‌توان گفت یکی از دلایل مهم این امر، اوضاع و احوال تاریخی گذشتة ماست. مسایل پرورده شده در بطن آن به صورت خودمداری، قوم مداری، جنگ‌سالاری و... امروز چهره گشوده‌اند. اینها واقعیت‌هایی است که از روح تاریخ ما برمی‌خیزد؛ زیرا ساختار اجتماعی عصر پس از استبداد، ساختار بلاخیز است. در جامعة استبدادزده بعد از فروپاشی استبداد، خرده قدرت‌های مختلفی شکل می‌گیرند و هر فرد قومی، گروهی و دینی می‌تواند به سرعت به یک کانون قدرت تبدیل گردیده و دیگران را با خود همراه سازند. از آنجا که این کانون‌های قدرت از تکرار تجربة تلخ استبدادی هراس دارند، با چنگ و دندان به قدرت به دست آمده می‌چسپند و رقابت برای به دست آوردن قدرت مرکزی بین خرده‌قدرت های موجود تازه شکل گرفته آغاز می‌گردد. چنانکه در عصر مجاهدین به خصوص در زمان حکومت انحصار گرایانة برهان‌الدین ربانی، به خوبی شاهد بودیم. نامردمی بودن حکومت استبدادی و نبود کانون‌های مردمیِ وحدت بخش، سبب می شود که جامعه فاقد هرگونه اهداف و غایات اجتماعی و عمومی گردد. طبیعی است که در نبود غایات عمومی و اجتماعی، مردم فاقد اهداف کلان ملی و انسانی است و به هدفهای شخصی و روزمره روی می‌آورند. در نتیجه زمینة هرگونه جامعه‌پذیری مشارکت جویانه از مردم سلب گردیده و مردم کاملاً خودمدار به بار می‌آیند. خودمدار شدن به مرور زمان فرد را چنان به تباهی بی‌هویتی می‌کشاند و چنان انحصارگرا و بی‌شکل و بی هنجار می‌کند که دیگر هر عملی(حتی کشتن انسان‌ها) که متضمن اهداف خودمدارانه اش باشد برای او مباح است. دقیقاً به همین دلیل، فروپاشی استبداد در کشور ما ملازم با تولید انسان‌های خودمدار بوده است. در وضعیت کاملاً خارج از وضع مدنی جنگ همه علیه همه آغاز می شود. «زمانی که آدمیان بدون قدرت عمومی به سر می‌برند که همگان را در حال ترس نگه دارد، در وضعی قرار می گیرند که جنگ خوانده می‌شود و چنین وضعی جنگ همه برضد همه است
1». از آنجا که بنیاد نظام اجتماعی افغانستان بر مشخصة‌ نظم قومی استوار است، این جنگ همه بر ضد همه در شکل خشونت قومی ظهور می کند. خشونت های قومی اوج گرفته و جنون قوم‌مداری انسان‌ها را سرمست و دیوانه می کند: «ما تشنة خون هزاره ها هستیم. ما می خواهیم امشب خون هزاره ها بنوشیم!...2».

مجموعه‌ای از انسان‌های خودمدار که میراث استبداد پیشین است با یکی شدگی با بنیادگرایان مذهبی، جنگ‌سالاران را به وجود آورده است. جنگ‌سالاران که امروز فضای کشور ما را آشوب‌زده کرده‌اند، همان خودمداران دیروز به علاوة بنیادگرایانی است که از اسلام تفسیر خشنِ «وقاتلواهم»، دارند. مجموع اینها فرزندان استبدادند و تحقق عینی روح کلی تاریخ ما. گرچه جنگسالاری پدیدة مذموم و به قول کنفوسیوس: «اسلحه، ابزار نا مبارک است»، اما این پدیدة مذموم برخاسته از تاریخ ما و زاییدة روح زمانة ماست. چرا که جنگسالاری مثل هر پدیدة اجتماعی دیگری، نمی‌تواند فی‌البداهه به وجود آید. تاریخ  ما به سخن آمده و رازهای قدیمی از نهانگاه آن بر ملا می شود. شرایطی که در کشور ما حاکم است در هر زمان و مکان مشابه، انسان‌های آشوب‌طلب و جنگ سالار تولید می‌کند. روح تاریخ ما در وجود جنگ‌سالاران جنبة عینی و انضمامی پیدا کرده است. «جنگ برهه‌ای از زمان است که در آن ارادة معطوف به مبارزه از طریق نبرد به اندازة کافی آشکار باشد و بنابراین زمان در تعیین ماهیت جنگ دخیل نیست3». در شرایط فعلی که مردم فرصت کوتاهی برای نفس کشیدن پیدا کرده اند، جنگ سالاران یک «تئاتر شقاوت» را برای به انحراف کشیدن افکار عمومی به راه انداخته‌اند؛ تئاتری برای فریب. راه اندازی یک بازی نمایشی با کارگردانی جنگ‌سالاران، برای نابودی قدرتهای مردمی و حرکت‌های مدنی. آنها در تلاش‌اند با راه‌اندازی شعارهای سرشار از ابهام مانند دین، جهاد و قومیت فضای نیمه‌روشن فعلی را تیره کنند تا به مقاصد ضد بشری و خودمدارانة خویش نایل گردند. سرشت از هم گسیختة جنگ‌سالاران، پراکندگی‌ها و شکاف‌های عمیق اجتماعی را در کشور به وجود آورده است. «جنگ‌سالاران جهادی» با مسلم انگاشتن این فرض که هرچه آنان گفته‌اند حتی تکفیر و بی‌حق بودن بعضی اقوام و یا انجام داده‌اند حتی جنگ و برادرکشی، درست بوده‌است و اینک از مردم می‌خواهند مسایل کنونی را نیز باید به شیوة گفتار و کردار آنان حل نمایند. حل مشکلات افغانستان از دیدگاه جنگ‌سالار نیز یعنی به چوکی رسیدن بی‌چون و چرای خود او و عروسک خیمه‌ شب‌بازی شدن مردم.

جامعه شناسان، جامعه(Society)را مجموعه‌ای از کنش و واکنش‌های می‌دانند که مطابق الگوهای رفتار اجتماعی به مرور زمان شکل گرفته است. به بیان ساده تر، جامعه مجموعه‌ای از نقشهای اجتماعی الگومند است. افراد در جامعه نمی‌تواند در تمام نقش‌ها کاربرد داشته باشد، بلکه هرکسی متناسب با قابلیت‌های خود در نقش خاصی کاربرد دارد. از آنجا که نقش جنگ‌سالار، جنگ‌مداری و خون‌ریزی است، او نمی‌تواند بازیگر نقش عصر صلح باشد. صلح و امنیت، جنگ‌سالار را بی نقش می کند و یا حد اقل او را از مقام ریاست و خدایگانی در مقام یک دهقان، ملای ده و یک عمله‌کار ساده و حتی یک گدای ولگرد تنزل می دهد. بنابراین بسیار طبیعی است که جنگ‌سالار، یک موجود امنیت‌ستیز است و از فضای امن که خانة ناامنی برای جنگ‌سالار است وحشت دارد. ترس و لرز همیشگی او از مردم و شکل‌گیری نهادهای مدنی و بی‌نقش شدنش در جامعه، او را بر می‌انگیزد که بدون هیچ تأملی هر روز آشوبهای اجتماعی تازه‌ای را در کشور خلق کند تا هم بر دل مردم رعب و وحشت ایجاد نموده و قدرت خود را بر آنها تحمیل کند و هم آزادی را از نیروهای فکری و مدنی‌اندیش سلب کند. تنها فضای متناسب با روح تیرة جنگ‌سالار فضای گرد گرفتة جنگ است، زیرا او می تواند در چنین فضای تاریک و بی‌صدایی بی هیچ نگرانی و دغدغه‌ای به مردم‌کشی و چپاولگری‌های همیشگی خود ادامه بدهد.

اما پرسش اصلی این است که جنگ‌سالار کیست؟ گرچه پاسخی قطعی برای این سؤال نمی توان یافت، اما من در این نوشتار کوتاه در حد توانم تلاش کرده‌ام پاسخی کلی این سؤال را بیان کنم. برای ساده‌تر و عینی‌تر شدن این موضوع، جنگ‌سالاران کشور را تحت دو عنوان «جنگ‌سالاران خودمدار» و «جنگ‌سالاران دینی» دسته‌بندی کرده‌ام.

1- جنگ‌سالاران خودمدار

خودمداری، به معنای استغراق در «من بودگی» و «انسان در خود» می‌باشد. بنابراین جنگ‌سالار خودمدار یک «انسان در خود» است و تا حد «انسان برای خود» اعتلا نیافته است. تفکر بسیار ابتدایی و بسیار سخت جنگ‌سالار، در بعد شناختی به خویشتن‌نگری او محدود است و نمی‌تواند خارج از دایرة نفس‌پرستی او سیر کند. می‌توان گفت جنگ‌سالار خودمدار مستقر در مرحله یا سطح «من بودگی»، ساکن در خویش و در صدد شخصی کردن جهان است. او دارای شخصیت خاص است؛ فاقد هویت فردی و اجتماعی. مسلماً چنین انسان بی‌هویتی نمی‌تواند با انسان‌های دیگر تعامل اجتماعی(Social-Interaction ) مسالمت‌آمیز داشته باشد. بی هویت است و نسبت به انسانهای دیگر بیگانه و غریب! درون او را «من بودگی» او پر کرده است و لبریز از خویشتن است. جهانی به غایت شخصی شده‌اش، ارتباط اجتماعی مسالمت‌آمیز او را  با مردم ناممکن می‌سازد. او ساکن در خود است و در تبعیدگاه جدابودگی خود به سر می‌برد. به همین دلیل اندیشة جنگ‌سالار حامی منافع شخصی او است و هیچگونه اعتبار اجتماعی و مدنی ندارد. شخص‌اندیشی او مانع واقع‌نگری او می‌شود. از این رو چشم جنگ‌سالار خودمدار نسبت به حقوق غیر از خود بسته بوده و در یک دور تسلسل باطل در گمخانة تاریک وجودش در مدار خواست های نفسانی به دور خود می‌چرخد.

چنانکه پیشتر اشاره شد خودمداری در جامعة ما میراث استبداد است و استبداد انسان‌های خودمدار می زاید . هر چند با فرو پاشی نظام استبدادی گذشته، جنگ‌سالار خودمدار به خود به عنوان «من»(‌I) آگاهی پیدا کرده است، اما در همین مرحلة «من بودگی»اش، چون سنگ بی‌تکان و میخکوب مانده است. نه خود را به صورت «سوژه» می‌شناسد و نه جهان را به صورت «ابژه»؛ یعنی او به عنوان موضوعِ جدا نشده از جهان، حل شده و مستغرق در جهان است و نسبت به خود تنها ادراک شهودی دارد. برای فهم عمیق‌ترِ جنگ‌سالار خودمدار می توان به گفتة هگل، توسل جست: «خصلت روح شرقی این است که به شهود نزدیکتر است، زیرا عین یا موضوع خود را بی‌میانجی در می‌یابد. ولی ذهن هنوز در هستی گوهری غرق است و خویشتن را از خلوص و یگانگی پیشین نرهانده تا به آزادی دست یابد. بدینگونه ذهن هنوز، عین کلی را از پیش خود نساخته و عین هنوز در ذهن، زایشِ دو باره نیافته است. شیوة هستی روحی آن هنوز موضوع تصور نشده، بلکه در حالت بی‌میانجی به سر می‌برد و به صورت بی‌میانجی دریافته می‌شود4».

این بی‌میانجی بودن درونی و بیرونی زندگی، جنگ‌سالار خود‌مدار را در جهان غرق می‌کند تا در خود باقی بماند. بنابراین من(Ego) جنگ‌سالار خود‌مدار، من خودخواه، از جامعه بیگانه و مردم‌ستیز است. من، تنها است. تنهایِ تنها، جدا شده(Isolated ego) و ناجامعه‌گرا. خاصیت گُرگوارگی دارد؛ درنده، وحشی و غیر مدنی است و نمی‌تواند در سپهر اجتماعی برایش جایگاه انسانی تعریف کند. و چون این من تنها است، تلقی‌اش از جامعه و مردم یک نوع تلقی غیریت و دیگربودگی است و در تقابلِ باغیر(مردم) همواره خود را بر می گزیند. مردم در اندیشة جنگ‌سالار«دیگرانی» است که دایماً قدرت خودمحورانة او را تهدید می‌کند. قدرت مردمی قدرتی است در برابر قدرت او؛ و چون جنگ‌سالار خود‌مدار به نفس خود بصیر است و از محدودیت خویشتن درک شهودی دارد و می‌داند که قدرت او نه تنها یک قدرت مردمی نیست، بلکه قدرت ضد مردمی است، او خود را در معرض یک تهدید همیشگی می بیند. چون انسان‌های بی‌گناه زیادی را کشته است، بیم انتقام گرفتن مردم پیوسته همچون شبحی جنگ‌سالار را تعقیب می‌کند؛ زیرا خون، خون می خواهد. قدرتی که با خون سر کار آید، با خون هم می‌رود. پریشانی‌های ذهنی آرامش را از جنگ‌سالار خودمدار سلب کرده و روح او در حقیقت یک روح تب‌زده و سرگردان است. ویلیام شکسپیر در تراژدی مکبث(The tragedy of Macbeth) از شخصیت مکبِث، تصویری ارائه می‌دهد که تا حدی زیادی با جنگ‌سالاران خودمدارِ کشور ما مطابقت دارد. مکبث، انسان خودمداری است که سرشت او با جنایت و انسان‌کشی پیوند خورده است. او یک جنجگوی قدرت‌طلب و خودخواه است و برای بدست آوردن و حفظ قدرت مرتکب قتل‌های زیادی شده است. هرکسی را که تهدید کنندة قدرتش تصور می‌کند، باید نابود کند. با این حال او یک فرد متناقض با لذات و نافی خویشتن است. نگرانی‌های همیشگی روحش را زخمی و بزم زندگی‌اش را زهرآگین ساخته است. بعد از کشتن دانکن(Duncan)، شاهِ اسکاتلند، خواب برای همیشه با چشمش بیگانه است. «این در کوفتن از کجاست؟ مرا چه می‌شود که هر صدایِ می‌هراساندم؟ این دست‌ها چیست؟ آه! که چشمانم را از چشمخانه‌ام بر می‌کند؟ آیا تمامی اقیانوس نپتون این خون را از دستم تواند شست؟ نه، این دست های من است که دریاهای بی شمار را خون‌رنگ خواهد کرد و هر سبز را سرخگون خدای را، بنگر، ببین، نگاه کن! هان! چه می گویی؟ چه می توانم کرد؟ خون می طلبد. می گویند خون، خون می طلبد5». وضعیت جنگ‌سالاران خودمدار در کشور ما نیز دقیقاً همین است. از بس انسان کشته اند، تمامِ آبهای جهان نمی تواند خون دستان آنها را بشوید، اما دست خون آلود آنان تمام آبهای جهان را خون‌رنگ خواهد کرد. زیرا آنها نسبت به مقام انسان بی‌احترامی کرده‌اند و خون انسان را ریخته است. بین کشتن یک انسان یا انسان‌های زیاد فرقی نیست. «من قتلَ نفسا بغیر نفس فکانما قتل الناس جمیعا- قرآن کریم». اما چون انسان را کشته است و امید رستگاری را در خود نمی‌بیند، در یک توحش همیشگی به سر می‌برد. سرشت چنین انسانی چون سایة لغزانی است که با آرامش و امنیت کاملا بیگانه است و رؤیاهای شریر همواره آزارش می دهد. بنابراین جنگ‌سالار خودمدار ذاتاً یک موجود سرکش، خودنگر و خودمدار(Egocentrism) است. مدنیت‌ ناپذیری و انسان‌ستیزی خمیرمایة اصلی ضمیر نامطمئن و ناآرام جنگ‌سالار را تشکیل می‌دهد. از آنجا که جنگ‌سالار خودمدار خویشتن ضد مردمی دارد و منافع شخصی او با منافع عامة مردم در تضاد است. او دارای اندیشة سلبی و نیستی‌اندیش است. با نفی مردم در تمام ابعاد در جستجوی قلمرو آرام و بی کشمکشی است که ضرورتاً با معیارهای خودکامگی او تجلی می‌یابد. هستی‌اندیشی که فرض نقیضِ آن است، در تفکر جنگ‌سالار خودمدار جایگاهی خود را باز نمی‌یابد. به همین جهت هستی‌های فرض شده از طرف جنگ‌سالار همواره هستی فرضی، ناواقعی و غیر قابل تحقق است. در نگاهی دقیق ترنیستی اندیشی جنگ‌سالار خودمدار، خود او را نیز نفی می کند، زیرا او دارای هستی متناقض بالذات(Self contradiction) و خودنابود کننده است. با توجه به این امر می‌توانیم با قاطعیت بیان کنیم که جنگ‌سالار خودمدار، با نفی دیگران، خود بنیان‌گذارِ سنگ‌بنای نفی خویش است. تزی است که آنتی‌تزش را در بطن خود می پروراند. بنائاً از همین حالا می‌توانیم مرگ جنگ‌سالاران را پیش‌بینی کرده و صدای ناقوس زوال هستی آنان را بشنویم؛ زیرا مرگ و نیستی تقدیر محتوم جنگ‌سالار خودمدار بوده و سرانجام این تیرگی، روشنایی خواهد بود. «و انَ مع العسرِ یسرا- قرآن کریم».

مادامی که قلمرو منافع شخصی جنگ‌سالار خودمدار تهدید نمی‌شود، احساس ایمنی می‌کند. چرا که می‌تواند به خودمداری بی‌حد و مرز خود تا قلمروهای ممکن ادامه دهد، اما هرگاه این قلمرو تهدید گردد، چون نفی و نیستی خویش را حتمی می داند، آشفته و لایعقل به خشونت متوسل می‌شود و به دلیل اینکه به لحاظ نظری نیستی‌اندیش است، در مقام عمل اقدام به نیست‌کردن انسان‌ها می‌کند. شاید بعضی ها تصور کنند که شکست‌های مکرر، جنگ‌سالارانِ خودمدار کشوری ما را ادب و اندیشة آنها را دگرگون کرده است، اما به اعتقاد من این تفکر هرچند دگرگون شود باز هم نفی به عنوان سرچشمه و جوهرة اصلی آن همچنان پابرجای می‌ماند؛ چرا که سلبی‌اندیشی با درونی‌ترین خویشتن جنگ‌سالار پیوند خورده است. هرگز از شکست‌های مکررش عبرت نمی گیرد؛ زیرا بنیاد حیاتش را بر اندیشة کج و نا واقعگرایی بنا نهاده است. این تفکر در ذات خود شر است و مکانیسم های ذاتی آن از ایجاد هر گونه مصلحت همگانی که تأمین کنندة مصالح همة مردم افغانستان باشد، ناتوان است. جنگ‌سالار خودمدار خود را مجبور می‌پندارد که به بی‌نظمی‌ها و آشوب‌های اجتماعی دامن زند؛ زیرا خودمداری و غیر مدنی بودنش او را ملزم می‌کند که با هرگونه مدنی‌اندیشی به ضدیت برخیزد. انسان‌کشی و ایجاد ناامنی تنها راه ممکن و تلاشِ مذبوحانة است که می تواند در مدت هرچند کوتاهی، بقای جنگ‌سالار خودمدار را تضمین کند. تناقضات فراوان ذهنی او را چنان آشفته و اندیشه‌اش را تا آنجا تیره می‌سازد که هیچ زبان مشترکی بین او و مردم وجود نداشته باشد و تنها سخن جنگ‌سالار، تک گفتاری است، با زبان تفنگ!

مبارزه و از خودگذشتگی جنگ‌سالار خودمدار نیز نه در راه آرمان انسانی، بلکه برای ترس از به هیچ گرفته شدن خودش و یا حداکثر قهرمان شدن است. گاهی قهرمان شدن به مثابة منفعت شخصی، به چنان منفعتی بی واسطه‌ای تبدیل می‌شود که جنگ‌سالار خودمدار برای پاسخگویی و تحقق آن از هر خطر با آغوش باز استقبال می‌کند. در این صورت او هیچگاه قهرمان ملی نیست؛ چرا که قهرمان شدن جنگ‌سالار خودمدار، هیچ مضمون اجتماعی و انقلابی ندارد. این نوع خودگذشتگی برای جنگ‌سالار خودمدار، ابزاری است برای تحقق منافع و نیازهای خودمداری. هر چند بعضی ها سعی دارند از  جنگ‌سالار معروف کشور، «احمدشاه مسعود» یک قهرمان ملی بسازند، اما این یک سعی بیهوده است؛ زیرا مسعود یک انسان خودمدار است و هستی محدودش ظرفیت قهرمان ملی شدن را ندارد. او حتی یک گام برای سربلندی و عظمت ملت افغانستان برنداشته است تا بتوانیم او را قهرمان ملی بنامیم. تنها رد پایی که از او در تاریخ مانده است انسان‌کشی‌های اوست، انسان‌کشی‌های که هرگز فراموش شدنی نیست و تا همیشه در تاریخ افغانستان باقی خواهد بود.

جنگ‌سالار خودمدار هیچگاه نمی‌تواند قهرمان ملی باشد؛ او «انسانی درخود است»، نه برای ملت و نه حتی «انسان برای خود»؛ چرا که او تا حد «انسان برای خود» ارتقا پیدا نکرده است. قهرمانی است درخود با خاصیت درنده‌خویی! قهرمان ملی تجسم ارادة جمعی مردم و خادم آنها است، اما جنگ‌سالار خودمدار اگر به فرض قهرمان هم باشد مثل احمد شاه مسعود«آمرِ» مردم است. او یک انسان درخود است و هستی اجتماعی‌اش را به نسیان برده است. این «هستی درخود»، مردم را «هستی برای خود» می‌پندارد. رفتارش نسبت به مردم توبیخ‌های سخت «آمرانه» است و برای قهرمان شدن دایماً به خطرناکترین و غیر انسانی ترین بازی‌ها دست می‌زند. بنابراین قهرمان‌بودن جنگ‌سالار خودمدار به معنای «قاتل ملی» بودن است نه «قهرمان ملی»؛ چرا که در ذات این قهرمان شرارتی وجود دارد که ملی بودنش را نفی می کند.

وحدت و تجمع جنگ‌سالاران خودمدار چه بسا به واسطة حضور و فشار عامل خارجی یا با ایدئولوژیک شدن فعالیت سیاسی نام سازمان، حزب یا دولت را به خود بگیرد، اما با حذف تاثیر عامل خارجی و بی‌اثر شدن نگرش ایدئولوژیک شده، پراکندگی و تفرقة ذهنی این جماعت خودمدار، حالت انضمامی پیدا کرده و باعث جدایی آنها می گردد؛ زیرا جماعت خودمدار دارای ذهن تکه تکه و ذاتاً سازمان ناپذیر است. بدین جهت پیمان‌های سیاسی عصر جنگ‌سالاری در کشور ما همواره شکننده بوده است. از پیمان خانة خدا گرفته تا پیمان اتحاد شمال یکی پس از دیگری به آسانی فرو می‌ریزد. از آنجاییکه این پیمان‌ها صوری است و ذهن خودمداران جنگ‌سالار آنها را نپذیرفته‌اند، هم انعقاد و هم گسست آنها تکرار بی حاصل است و هیچ تغییر بنیادی را در پی ندارد. فقط افراد تغییر می‌کنند اما فرهنگ جامعه همچنان ایستا و بی‌تحول باقی می‌ماند. زیرا به قول هگل: «اینگونه کشورها بی آنکه خویشتن یا اصول‌شان را دگرگون کند، پیوسته در رابطه با یکدیگر دگرگونی می پذیرد، یعنی همیشه با هم در ستیزند و این ستیز به زودی زمینة انحطاط آنها را آماده می‌کند. تاریخ این کشورها در این مرحله همچنان غیر تاریخی است؛ زیرا صرفاً تکرار همان جریان‌های پرشکوه سقوط است. ولی این سقوط راستین نیست، زیرا از آن همه دگرگونی‌های آرام، هیچ پیشرفتی حاصل نمی‌شود. هر نظام تازه‌ای که جانشین نظام ویران گذشته شود باید به نوبة خود فرو ریزد و ویران شود. این است که هیچ پیشرفتی دست نمی‌دهد. حاصل این تاریخ، بی تاریخی است6».                                                           (ادامه دارد)

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 منابع:

1- توماس هابز/ لویاتان/ ترجمة حسین بشیریه/ تهران/ نشر نی/ 1380/ ص158.

2- شب شهادت شهید مزاری و سقوط غرب کابل، به نقل از رادیو بی. بی. سی.

3- توماس هابز/ لویاتان/ ترجمة حسین بشیریه/ ص158.

4- هگل/ عقل در تاریخ/ ترجمة حمید عنایت/ تهران/ انتشارات دانشگاه صنعتی/ 1356/ ص270.

5- ویلیام شکسپیر/ مکبث/ ترجمة داریوش آشوری/ تهران/ انتشارات آگاه/ 1378/ صفحات 45-41.

1- توماس هابز/ لویاتان/ ترجمة حسین بشیریه/ تهران/ نشر نی/ 1380/ ص158.

2- شب شهادت شهید مزاری و سقوط غرب کابل، به نقل از رادیو بی. بی. سی.

3- توماس هابز/ لویاتان/ ترجمة حسین بشیریه/ ص158.

4- هگل/ عقل در تاریخ/ ترجمة حمید عنایت/ تهران/ انتشارات دانشگاه صنعتی/ 1356/ ص270.

5- ویلیام شکسپیر/ مکبث/ ترجمة داریوش آشوری/ تهران/ انتشارات آگاه/ 1378/ صفحات 45-41.

6-هگل/ عقل در تاریخ/ ترجمة حمید عنایت/ ص70-269.