تَهِ دنیا


*غلامرضا ابراهیمی


این ایستگاه سوم و لبریز آدم است

ساعت دوباره 6 شده اما کسی کم است

هُل می‌دهند عالم و آدم، در این میان

یک پیرمرد گفت: برو صندلی کم است

این بار چندم است که او دیر می‌کند

یا صبح زود رفته و حالا «مقدم» است

حالا سوار یک اتوبوس قراضه‌ام

بازار چشم های تماشا فراهم است

یک صندلی کهنه مرا در خودش نشاند

یک صندلی که مثل خودم گنگ و مبهم است

بر او نوشته‌اند به خط خراب و زشت

در این زمانه عشق، خدا، پوند و درهم است

صد ساربان ترانه و لبهای خشک من

شیخی به طعنه گفت که آقا محرم است

o

خواب و خیال آمد در من عبور کرد

آقا! بلند شو! تهِ دنیا «مقدم» است
ــــــــــــــــــــــ

آزادی


* حسین حسین‌زاده


مهتاب به شهادت ستارگانش

درک یگانه‌ای از دیروز نیست

و کهکشانی که ناگزیر

تا مرگ بی‌پناهی خویش می‌دود

آن‌سان که حقیقت، به سان سیت پوسیده‌ای

دشنام عابران گیج را به اتاق‌های مان می‌آورد

با اعتمادی

            که بر طاقچه‌های سکوت پوسیده‌اند

هم از آن روی

که معنی رهایی را نه پرنده می‌داند، نه صیاد

____________


خوشبختی


*رحیمه میرزایی


دادای

با دو چشم کوچک سیاه

به زمینه آبی مردمکم می خندید

و مرا با دو بوسه

به دنبال نخود سیاه

او هنوز نمی داند

لباسهایم کوچک شده اند.

دادای من

6 ماه پیش

موها را فر زد

و چوری های شیشه ای اش

                                  شکست

او هر وقت به خانه پدر می آمد

به خداوند خانه بختش

به تک تک پیامبران خانه

             التماس می ریخت

                   و عطر شوری بر گونه ها

هر وقت

با دو چشم کوچک سیاه

به زمینه آبی مردمکم می خندید

                                 تهی می شد

دادای من

زیباترین انگشتری را

روی انگشت کبودش

                      می نشاند

و در پاسخ خوشبختی

                      چوری های زردش

                               شرنگ

                               شرنگ

                                   صدا می داد.

 

ــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

این مرد


* معصومه صابری


این مرد با آن غرور کاغذی

ابهت خود را

از تباهی کدام معصومیت وام می‌گیرد؟

در سایة حقیر خویش نشسته است

و بادکنک اندیشه‌هایش را

به یاد دوران ناتمام کودکی‌اش

با نخی از دود سیگار به هوا می‌فرستد

او سعی می‌کند خودش را

با آن پیکر مردانة کامل

میان خطوط روزنامه جا بدهد

او سعی می‌کند بگوید غمی ندارم

اما کتاری که روی زمین کشیده است

اندوهش را فریاد می‌زند

این مرد با آن قلب قطبی

احساس می‌کند اگر قطره اشکی

به عواطف عالم ببخشد

از مردانگی‌اش کاسته گشته است

این مرد مفتخر است که مرد است

و این جمله را خوب هجی می‌کند

مرد گریه نمی‌کند هرگز

این مرد- فقط این مرد- اینگونه است

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد