کالبدشکافی جنگسالار

* اسدالله غرجستانی(احمدی)


         «خداوند، مرد جنگی است»(حضرت موسی(ع))


     انسان‌ها تغییر می‌کنند. باورها و دیدگاه‌های آنها دگرگون می‌شود. با وجود این فرار کامل از گذشته غیرممکن است.  گذشته هرگز محو نمی‌شود و همواره خود را بر آینده تحمیل کرده است. از آنجا که گذشتة ما گذشته‌ای مبتنی بر روابط غیر انسانی بوده است، مجموعه الگوهای فرهنگی حاکم درگذشته به صورت خودسامان دیدگاه‌های غیر انسانی را در کشور ما به وجود آورده است. با وجود اینکه پاره‌ای دگرگونی‌های صوری را شاهد هستیم، بسیاری از مظاهر ضد بشری به ارث رسیده از فرهنگ گذشته، جامعة ما را در یک بدبختی محتومی گرفتار ساخته  است. بدون شک الگوهای فرهنگ گذشته در زیر ساختار نظام اجتماعی ما به حیات خود ادامه داده وکردار اجتماعی را در کشور ما ساخت می‌دهد. سلط‌اندیشی، قوم گرایی، خودمحوری، انحصارگرایی و جنبه‌های مختلف نگرشهای ناانسانی دیگر، هنوز به صورت رویداد‌های پیوسته و تاریخی ادامه دارد. جامعة ما یک جامعة استبدادزده و تاریخ ما تاریخ حذف انسان‌های شایسته از صحنة زندگی سیاسی و اجتماعی و حاکمیت امیران خونخوار، شاهان نالایق، رؤسای جمهوری فاشیست و قوم‌مدار و همچنین رهبران دینی بنیاد‌گرا و مردم‌گریز بوده است. اشتباه است اگر بپنداریم نابودی نظامهای غیر انسانی گذشته از قبیل شاهی، کمونیستی، جمهوری فاشیستی، جنگ مدارانة جهادی و بنیاد گرایانة طالبانی که هریک مایة عبرت بوده است، نگرش ضد انسانی را در کشور ما حقیر و گمرنگ نساخته است، بالعکس امروزه بسیاری از سران اقوام و جنگ‌سالاران جهادی مانند برهان‌الدین ربانی، عبدالرسول سیاف، اسماعیل‌خان امیر هرات، شیخ آصف محسنی و تفنگ‌بدوشان مزدور شان این مرده‌ریگ کهن را به شدت ارج می نهند. البته می‌توان گفت یکی از دلایل مهم این امر، اوضاع و احوال تاریخی گذشتة ماست. مسایل پرورده شده در بطن آن به صورت خودمداری، قوم مداری، جنگ‌سالاری و... امروز چهره گشوده‌اند. اینها واقعیت‌هایی است که از روح تاریخ ما برمی‌خیزد؛ زیرا ساختار اجتماعی عصر پس از استبداد، ساختار بلاخیز است. در جامعة استبدادزده بعد از فروپاشی استبداد، خرده قدرت‌های مختلفی شکل می‌گیرند و هر فرد قومی، گروهی و دینی می‌تواند به سرعت به یک کانون قدرت تبدیل گردیده و دیگران را با خود همراه سازند. از آنجا که این کانون‌های قدرت از تکرار تجربة تلخ استبدادی هراس دارند، با چنگ و دندان به قدرت به دست آمده می‌چسپند و رقابت برای به دست آوردن قدرت مرکزی بین خرده‌قدرت های موجود تازه شکل گرفته آغاز می‌گردد. چنانکه در عصر مجاهدین به خصوص در زمان حکومت انحصار گرایانة برهان‌الدین ربانی، به خوبی شاهد بودیم. نامردمی بودن حکومت استبدادی و نبود کانون‌های مردمیِ وحدت بخش، سبب می شود که جامعه فاقد هرگونه اهداف و غایات اجتماعی و عمومی گردد. طبیعی است که در نبود غایات عمومی و اجتماعی، مردم فاقد اهداف کلان ملی و انسانی است و به هدفهای شخصی و روزمره روی می‌آورند. در نتیجه زمینة هرگونه جامعه‌پذیری مشارکت جویانه از مردم سلب گردیده و مردم کاملاً خودمدار به بار می‌آیند. خودمدار شدن به مرور زمان فرد را چنان به تباهی بی‌هویتی می‌کشاند و چنان انحصارگرا و بی‌شکل و بی هنجار می‌کند که دیگر هر عملی(حتی کشتن انسان‌ها) که متضمن اهداف خودمدارانه اش باشد برای او مباح است. دقیقاً به همین دلیل، فروپاشی استبداد در کشور ما ملازم با تولید انسان‌های خودمدار بوده است. در وضعیت کاملاً خارج از وضع مدنی جنگ همه علیه همه آغاز می شود. «زمانی که آدمیان بدون قدرت عمومی به سر می‌برند که همگان را در حال ترس نگه دارد، در وضعی قرار می گیرند که جنگ خوانده می‌شود و چنین وضعی جنگ همه برضد همه است
1». از آنجا که بنیاد نظام اجتماعی افغانستان بر مشخصة‌ نظم قومی استوار است، این جنگ همه بر ضد همه در شکل خشونت قومی ظهور می کند. خشونت های قومی اوج گرفته و جنون قوم‌مداری انسان‌ها را سرمست و دیوانه می کند: «ما تشنة خون هزاره ها هستیم. ما می خواهیم امشب خون هزاره ها بنوشیم!...2».

مجموعه‌ای از انسان‌های خودمدار که میراث استبداد پیشین است با یکی شدگی با بنیادگرایان مذهبی، جنگ‌سالاران را به وجود آورده است. جنگ‌سالاران که امروز فضای کشور ما را آشوب‌زده کرده‌اند، همان خودمداران دیروز به علاوة بنیادگرایانی است که از اسلام تفسیر خشنِ «وقاتلواهم»، دارند. مجموع اینها فرزندان استبدادند و تحقق عینی روح کلی تاریخ ما. گرچه جنگسالاری پدیدة مذموم و به قول کنفوسیوس: «اسلحه، ابزار نا مبارک است»، اما این پدیدة مذموم برخاسته از تاریخ ما و زاییدة روح زمانة ماست. چرا که جنگسالاری مثل هر پدیدة اجتماعی دیگری، نمی‌تواند فی‌البداهه به وجود آید. تاریخ  ما به سخن آمده و رازهای قدیمی از نهانگاه آن بر ملا می شود. شرایطی که در کشور ما حاکم است در هر زمان و مکان مشابه، انسان‌های آشوب‌طلب و جنگ سالار تولید می‌کند. روح تاریخ ما در وجود جنگ‌سالاران جنبة عینی و انضمامی پیدا کرده است. «جنگ برهه‌ای از زمان است که در آن ارادة معطوف به مبارزه از طریق نبرد به اندازة کافی آشکار باشد و بنابراین زمان در تعیین ماهیت جنگ دخیل نیست3». در شرایط فعلی که مردم فرصت کوتاهی برای نفس کشیدن پیدا کرده اند، جنگ سالاران یک «تئاتر شقاوت» را برای به انحراف کشیدن افکار عمومی به راه انداخته‌اند؛ تئاتری برای فریب. راه اندازی یک بازی نمایشی با کارگردانی جنگ‌سالاران، برای نابودی قدرتهای مردمی و حرکت‌های مدنی. آنها در تلاش‌اند با راه‌اندازی شعارهای سرشار از ابهام مانند دین، جهاد و قومیت فضای نیمه‌روشن فعلی را تیره کنند تا به مقاصد ضد بشری و خودمدارانة خویش نایل گردند. سرشت از هم گسیختة جنگ‌سالاران، پراکندگی‌ها و شکاف‌های عمیق اجتماعی را در کشور به وجود آورده است. «جنگ‌سالاران جهادی» با مسلم انگاشتن این فرض که هرچه آنان گفته‌اند حتی تکفیر و بی‌حق بودن بعضی اقوام و یا انجام داده‌اند حتی جنگ و برادرکشی، درست بوده‌است و اینک از مردم می‌خواهند مسایل کنونی را نیز باید به شیوة گفتار و کردار آنان حل نمایند. حل مشکلات افغانستان از دیدگاه جنگ‌سالار نیز یعنی به چوکی رسیدن بی‌چون و چرای خود او و عروسک خیمه‌ شب‌بازی شدن مردم.

جامعه شناسان، جامعه(Society)را مجموعه‌ای از کنش و واکنش‌های می‌دانند که مطابق الگوهای رفتار اجتماعی به مرور زمان شکل گرفته است. به بیان ساده تر، جامعه مجموعه‌ای از نقشهای اجتماعی الگومند است. افراد در جامعه نمی‌تواند در تمام نقش‌ها کاربرد داشته باشد، بلکه هرکسی متناسب با قابلیت‌های خود در نقش خاصی کاربرد دارد. از آنجا که نقش جنگ‌سالار، جنگ‌مداری و خون‌ریزی است، او نمی‌تواند بازیگر نقش عصر صلح باشد. صلح و امنیت، جنگ‌سالار را بی نقش می کند و یا حد اقل او را از مقام ریاست و خدایگانی در مقام یک دهقان، ملای ده و یک عمله‌کار ساده و حتی یک گدای ولگرد تنزل می دهد. بنابراین بسیار طبیعی است که جنگ‌سالار، یک موجود امنیت‌ستیز است و از فضای امن که خانة ناامنی برای جنگ‌سالار است وحشت دارد. ترس و لرز همیشگی او از مردم و شکل‌گیری نهادهای مدنی و بی‌نقش شدنش در جامعه، او را بر می‌انگیزد که بدون هیچ تأملی هر روز آشوبهای اجتماعی تازه‌ای را در کشور خلق کند تا هم بر دل مردم رعب و وحشت ایجاد نموده و قدرت خود را بر آنها تحمیل کند و هم آزادی را از نیروهای فکری و مدنی‌اندیش سلب کند. تنها فضای متناسب با روح تیرة جنگ‌سالار فضای گرد گرفتة جنگ است، زیرا او می تواند در چنین فضای تاریک و بی‌صدایی بی هیچ نگرانی و دغدغه‌ای به مردم‌کشی و چپاولگری‌های همیشگی خود ادامه بدهد.

اما پرسش اصلی این است که جنگ‌سالار کیست؟ گرچه پاسخی قطعی برای این سؤال نمی توان یافت، اما من در این نوشتار کوتاه در حد توانم تلاش کرده‌ام پاسخی کلی این سؤال را بیان کنم. برای ساده‌تر و عینی‌تر شدن این موضوع، جنگ‌سالاران کشور را تحت دو عنوان «جنگ‌سالاران خودمدار» و «جنگ‌سالاران دینی» دسته‌بندی کرده‌ام.

1- جنگ‌سالاران خودمدار

خودمداری، به معنای استغراق در «من بودگی» و «انسان در خود» می‌باشد. بنابراین جنگ‌سالار خودمدار یک «انسان در خود» است و تا حد «انسان برای خود» اعتلا نیافته است. تفکر بسیار ابتدایی و بسیار سخت جنگ‌سالار، در بعد شناختی به خویشتن‌نگری او محدود است و نمی‌تواند خارج از دایرة نفس‌پرستی او سیر کند. می‌توان گفت جنگ‌سالار خودمدار مستقر در مرحله یا سطح «من بودگی»، ساکن در خویش و در صدد شخصی کردن جهان است. او دارای شخصیت خاص است؛ فاقد هویت فردی و اجتماعی. مسلماً چنین انسان بی‌هویتی نمی‌تواند با انسان‌های دیگر تعامل اجتماعی(Social-Interaction ) مسالمت‌آمیز داشته باشد. بی هویت است و نسبت به انسانهای دیگر بیگانه و غریب! درون او را «من بودگی» او پر کرده است و لبریز از خویشتن است. جهانی به غایت شخصی شده‌اش، ارتباط اجتماعی مسالمت‌آمیز او را  با مردم ناممکن می‌سازد. او ساکن در خود است و در تبعیدگاه جدابودگی خود به سر می‌برد. به همین دلیل اندیشة جنگ‌سالار حامی منافع شخصی او است و هیچگونه اعتبار اجتماعی و مدنی ندارد. شخص‌اندیشی او مانع واقع‌نگری او می‌شود. از این رو چشم جنگ‌سالار خودمدار نسبت به حقوق غیر از خود بسته بوده و در یک دور تسلسل باطل در گمخانة تاریک وجودش در مدار خواست های نفسانی به دور خود می‌چرخد.

چنانکه پیشتر اشاره شد خودمداری در جامعة ما میراث استبداد است و استبداد انسان‌های خودمدار می زاید . هر چند با فرو پاشی نظام استبدادی گذشته، جنگ‌سالار خودمدار به خود به عنوان «من»(‌I) آگاهی پیدا کرده است، اما در همین مرحلة «من بودگی»اش، چون سنگ بی‌تکان و میخکوب مانده است. نه خود را به صورت «سوژه» می‌شناسد و نه جهان را به صورت «ابژه»؛ یعنی او به عنوان موضوعِ جدا نشده از جهان، حل شده و مستغرق در جهان است و نسبت به خود تنها ادراک شهودی دارد. برای فهم عمیق‌ترِ جنگ‌سالار خودمدار می توان به گفتة هگل، توسل جست: «خصلت روح شرقی این است که به شهود نزدیکتر است، زیرا عین یا موضوع خود را بی‌میانجی در می‌یابد. ولی ذهن هنوز در هستی گوهری غرق است و خویشتن را از خلوص و یگانگی پیشین نرهانده تا به آزادی دست یابد. بدینگونه ذهن هنوز، عین کلی را از پیش خود نساخته و عین هنوز در ذهن، زایشِ دو باره نیافته است. شیوة هستی روحی آن هنوز موضوع تصور نشده، بلکه در حالت بی‌میانجی به سر می‌برد و به صورت بی‌میانجی دریافته می‌شود4».

این بی‌میانجی بودن درونی و بیرونی زندگی، جنگ‌سالار خود‌مدار را در جهان غرق می‌کند تا در خود باقی بماند. بنابراین من(Ego) جنگ‌سالار خود‌مدار، من خودخواه، از جامعه بیگانه و مردم‌ستیز است. من، تنها است. تنهایِ تنها، جدا شده(Isolated ego) و ناجامعه‌گرا. خاصیت گُرگوارگی دارد؛ درنده، وحشی و غیر مدنی است و نمی‌تواند در سپهر اجتماعی برایش جایگاه انسانی تعریف کند. و چون این من تنها است، تلقی‌اش از جامعه و مردم یک نوع تلقی غیریت و دیگربودگی است و در تقابلِ باغیر(مردم) همواره خود را بر می گزیند. مردم در اندیشة جنگ‌سالار«دیگرانی» است که دایماً قدرت خودمحورانة او را تهدید می‌کند. قدرت مردمی قدرتی است در برابر قدرت او؛ و چون جنگ‌سالار خود‌مدار به نفس خود بصیر است و از محدودیت خویشتن درک شهودی دارد و می‌داند که قدرت او نه تنها یک قدرت مردمی نیست، بلکه قدرت ضد مردمی است، او خود را در معرض یک تهدید همیشگی می بیند. چون انسان‌های بی‌گناه زیادی را کشته است، بیم انتقام گرفتن مردم پیوسته همچون شبحی جنگ‌سالار را تعقیب می‌کند؛ زیرا خون، خون می خواهد. قدرتی که با خون سر کار آید، با خون هم می‌رود. پریشانی‌های ذهنی آرامش را از جنگ‌سالار خودمدار سلب کرده و روح او در حقیقت یک روح تب‌زده و سرگردان است. ویلیام شکسپیر در تراژدی مکبث(The tragedy of Macbeth) از شخصیت مکبِث، تصویری ارائه می‌دهد که تا حدی زیادی با جنگ‌سالاران خودمدارِ کشور ما مطابقت دارد. مکبث، انسان خودمداری است که سرشت او با جنایت و انسان‌کشی پیوند خورده است. او یک جنجگوی قدرت‌طلب و خودخواه است و برای بدست آوردن و حفظ قدرت مرتکب قتل‌های زیادی شده است. هرکسی را که تهدید کنندة قدرتش تصور می‌کند، باید نابود کند. با این حال او یک فرد متناقض با لذات و نافی خویشتن است. نگرانی‌های همیشگی روحش را زخمی و بزم زندگی‌اش را زهرآگین ساخته است. بعد از کشتن دانکن(Duncan)، شاهِ اسکاتلند، خواب برای همیشه با چشمش بیگانه است. «این در کوفتن از کجاست؟ مرا چه می‌شود که هر صدایِ می‌هراساندم؟ این دست‌ها چیست؟ آه! که چشمانم را از چشمخانه‌ام بر می‌کند؟ آیا تمامی اقیانوس نپتون این خون را از دستم تواند شست؟ نه، این دست های من است که دریاهای بی شمار را خون‌رنگ خواهد کرد و هر سبز را سرخگون خدای را، بنگر، ببین، نگاه کن! هان! چه می گویی؟ چه می توانم کرد؟ خون می طلبد. می گویند خون، خون می طلبد5». وضعیت جنگ‌سالاران خودمدار در کشور ما نیز دقیقاً همین است. از بس انسان کشته اند، تمامِ آبهای جهان نمی تواند خون دستان آنها را بشوید، اما دست خون آلود آنان تمام آبهای جهان را خون‌رنگ خواهد کرد. زیرا آنها نسبت به مقام انسان بی‌احترامی کرده‌اند و خون انسان را ریخته است. بین کشتن یک انسان یا انسان‌های زیاد فرقی نیست. «من قتلَ نفسا بغیر نفس فکانما قتل الناس جمیعا- قرآن کریم». اما چون انسان را کشته است و امید رستگاری را در خود نمی‌بیند، در یک توحش همیشگی به سر می‌برد. سرشت چنین انسانی چون سایة لغزانی است که با آرامش و امنیت کاملا بیگانه است و رؤیاهای شریر همواره آزارش می دهد. بنابراین جنگ‌سالار خودمدار ذاتاً یک موجود سرکش، خودنگر و خودمدار(Egocentrism) است. مدنیت‌ ناپذیری و انسان‌ستیزی خمیرمایة اصلی ضمیر نامطمئن و ناآرام جنگ‌سالار را تشکیل می‌دهد. از آنجا که جنگ‌سالار خودمدار خویشتن ضد مردمی دارد و منافع شخصی او با منافع عامة مردم در تضاد است. او دارای اندیشة سلبی و نیستی‌اندیش است. با نفی مردم در تمام ابعاد در جستجوی قلمرو آرام و بی کشمکشی است که ضرورتاً با معیارهای خودکامگی او تجلی می‌یابد. هستی‌اندیشی که فرض نقیضِ آن است، در تفکر جنگ‌سالار خودمدار جایگاهی خود را باز نمی‌یابد. به همین جهت هستی‌های فرض شده از طرف جنگ‌سالار همواره هستی فرضی، ناواقعی و غیر قابل تحقق است. در نگاهی دقیق ترنیستی اندیشی جنگ‌سالار خودمدار، خود او را نیز نفی می کند، زیرا او دارای هستی متناقض بالذات(Self contradiction) و خودنابود کننده است. با توجه به این امر می‌توانیم با قاطعیت بیان کنیم که جنگ‌سالار خودمدار، با نفی دیگران، خود بنیان‌گذارِ سنگ‌بنای نفی خویش است. تزی است که آنتی‌تزش را در بطن خود می پروراند. بنائاً از همین حالا می‌توانیم مرگ جنگ‌سالاران را پیش‌بینی کرده و صدای ناقوس زوال هستی آنان را بشنویم؛ زیرا مرگ و نیستی تقدیر محتوم جنگ‌سالار خودمدار بوده و سرانجام این تیرگی، روشنایی خواهد بود. «و انَ مع العسرِ یسرا- قرآن کریم».

مادامی که قلمرو منافع شخصی جنگ‌سالار خودمدار تهدید نمی‌شود، احساس ایمنی می‌کند. چرا که می‌تواند به خودمداری بی‌حد و مرز خود تا قلمروهای ممکن ادامه دهد، اما هرگاه این قلمرو تهدید گردد، چون نفی و نیستی خویش را حتمی می داند، آشفته و لایعقل به خشونت متوسل می‌شود و به دلیل اینکه به لحاظ نظری نیستی‌اندیش است، در مقام عمل اقدام به نیست‌کردن انسان‌ها می‌کند. شاید بعضی ها تصور کنند که شکست‌های مکرر، جنگ‌سالارانِ خودمدار کشوری ما را ادب و اندیشة آنها را دگرگون کرده است، اما به اعتقاد من این تفکر هرچند دگرگون شود باز هم نفی به عنوان سرچشمه و جوهرة اصلی آن همچنان پابرجای می‌ماند؛ چرا که سلبی‌اندیشی با درونی‌ترین خویشتن جنگ‌سالار پیوند خورده است. هرگز از شکست‌های مکررش عبرت نمی گیرد؛ زیرا بنیاد حیاتش را بر اندیشة کج و نا واقعگرایی بنا نهاده است. این تفکر در ذات خود شر است و مکانیسم های ذاتی آن از ایجاد هر گونه مصلحت همگانی که تأمین کنندة مصالح همة مردم افغانستان باشد، ناتوان است. جنگ‌سالار خودمدار خود را مجبور می‌پندارد که به بی‌نظمی‌ها و آشوب‌های اجتماعی دامن زند؛ زیرا خودمداری و غیر مدنی بودنش او را ملزم می‌کند که با هرگونه مدنی‌اندیشی به ضدیت برخیزد. انسان‌کشی و ایجاد ناامنی تنها راه ممکن و تلاشِ مذبوحانة است که می تواند در مدت هرچند کوتاهی، بقای جنگ‌سالار خودمدار را تضمین کند. تناقضات فراوان ذهنی او را چنان آشفته و اندیشه‌اش را تا آنجا تیره می‌سازد که هیچ زبان مشترکی بین او و مردم وجود نداشته باشد و تنها سخن جنگ‌سالار، تک گفتاری است، با زبان تفنگ!

مبارزه و از خودگذشتگی جنگ‌سالار خودمدار نیز نه در راه آرمان انسانی، بلکه برای ترس از به هیچ گرفته شدن خودش و یا حداکثر قهرمان شدن است. گاهی قهرمان شدن به مثابة منفعت شخصی، به چنان منفعتی بی واسطه‌ای تبدیل می‌شود که جنگ‌سالار خودمدار برای پاسخگویی و تحقق آن از هر خطر با آغوش باز استقبال می‌کند. در این صورت او هیچگاه قهرمان ملی نیست؛ چرا که قهرمان شدن جنگ‌سالار خودمدار، هیچ مضمون اجتماعی و انقلابی ندارد. این نوع خودگذشتگی برای جنگ‌سالار خودمدار، ابزاری است برای تحقق منافع و نیازهای خودمداری. هر چند بعضی ها سعی دارند از  جنگ‌سالار معروف کشور، «احمدشاه مسعود» یک قهرمان ملی بسازند، اما این یک سعی بیهوده است؛ زیرا مسعود یک انسان خودمدار است و هستی محدودش ظرفیت قهرمان ملی شدن را ندارد. او حتی یک گام برای سربلندی و عظمت ملت افغانستان برنداشته است تا بتوانیم او را قهرمان ملی بنامیم. تنها رد پایی که از او در تاریخ مانده است انسان‌کشی‌های اوست، انسان‌کشی‌های که هرگز فراموش شدنی نیست و تا همیشه در تاریخ افغانستان باقی خواهد بود.

جنگ‌سالار خودمدار هیچگاه نمی‌تواند قهرمان ملی باشد؛ او «انسانی درخود است»، نه برای ملت و نه حتی «انسان برای خود»؛ چرا که او تا حد «انسان برای خود» ارتقا پیدا نکرده است. قهرمانی است درخود با خاصیت درنده‌خویی! قهرمان ملی تجسم ارادة جمعی مردم و خادم آنها است، اما جنگ‌سالار خودمدار اگر به فرض قهرمان هم باشد مثل احمد شاه مسعود«آمرِ» مردم است. او یک انسان درخود است و هستی اجتماعی‌اش را به نسیان برده است. این «هستی درخود»، مردم را «هستی برای خود» می‌پندارد. رفتارش نسبت به مردم توبیخ‌های سخت «آمرانه» است و برای قهرمان شدن دایماً به خطرناکترین و غیر انسانی ترین بازی‌ها دست می‌زند. بنابراین قهرمان‌بودن جنگ‌سالار خودمدار به معنای «قاتل ملی» بودن است نه «قهرمان ملی»؛ چرا که در ذات این قهرمان شرارتی وجود دارد که ملی بودنش را نفی می کند.

وحدت و تجمع جنگ‌سالاران خودمدار چه بسا به واسطة حضور و فشار عامل خارجی یا با ایدئولوژیک شدن فعالیت سیاسی نام سازمان، حزب یا دولت را به خود بگیرد، اما با حذف تاثیر عامل خارجی و بی‌اثر شدن نگرش ایدئولوژیک شده، پراکندگی و تفرقة ذهنی این جماعت خودمدار، حالت انضمامی پیدا کرده و باعث جدایی آنها می گردد؛ زیرا جماعت خودمدار دارای ذهن تکه تکه و ذاتاً سازمان ناپذیر است. بدین جهت پیمان‌های سیاسی عصر جنگ‌سالاری در کشور ما همواره شکننده بوده است. از پیمان خانة خدا گرفته تا پیمان اتحاد شمال یکی پس از دیگری به آسانی فرو می‌ریزد. از آنجاییکه این پیمان‌ها صوری است و ذهن خودمداران جنگ‌سالار آنها را نپذیرفته‌اند، هم انعقاد و هم گسست آنها تکرار بی حاصل است و هیچ تغییر بنیادی را در پی ندارد. فقط افراد تغییر می‌کنند اما فرهنگ جامعه همچنان ایستا و بی‌تحول باقی می‌ماند. زیرا به قول هگل: «اینگونه کشورها بی آنکه خویشتن یا اصول‌شان را دگرگون کند، پیوسته در رابطه با یکدیگر دگرگونی می پذیرد، یعنی همیشه با هم در ستیزند و این ستیز به زودی زمینة انحطاط آنها را آماده می‌کند. تاریخ این کشورها در این مرحله همچنان غیر تاریخی است؛ زیرا صرفاً تکرار همان جریان‌های پرشکوه سقوط است. ولی این سقوط راستین نیست، زیرا از آن همه دگرگونی‌های آرام، هیچ پیشرفتی حاصل نمی‌شود. هر نظام تازه‌ای که جانشین نظام ویران گذشته شود باید به نوبة خود فرو ریزد و ویران شود. این است که هیچ پیشرفتی دست نمی‌دهد. حاصل این تاریخ، بی تاریخی است6».                                                           (ادامه دارد)

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 منابع:

1- توماس هابز/ لویاتان/ ترجمة حسین بشیریه/ تهران/ نشر نی/ 1380/ ص158.

2- شب شهادت شهید مزاری و سقوط غرب کابل، به نقل از رادیو بی. بی. سی.

3- توماس هابز/ لویاتان/ ترجمة حسین بشیریه/ ص158.

4- هگل/ عقل در تاریخ/ ترجمة حمید عنایت/ تهران/ انتشارات دانشگاه صنعتی/ 1356/ ص270.

5- ویلیام شکسپیر/ مکبث/ ترجمة داریوش آشوری/ تهران/ انتشارات آگاه/ 1378/ صفحات 45-41.

1- توماس هابز/ لویاتان/ ترجمة حسین بشیریه/ تهران/ نشر نی/ 1380/ ص158.

2- شب شهادت شهید مزاری و سقوط غرب کابل، به نقل از رادیو بی. بی. سی.

3- توماس هابز/ لویاتان/ ترجمة حسین بشیریه/ ص158.

4- هگل/ عقل در تاریخ/ ترجمة حمید عنایت/ تهران/ انتشارات دانشگاه صنعتی/ 1356/ ص270.

5- ویلیام شکسپیر/ مکبث/ ترجمة داریوش آشوری/ تهران/ انتشارات آگاه/ 1378/ صفحات 45-41.

6-هگل/ عقل در تاریخ/ ترجمة حمید عنایت/ ص70-269.  

مدرنیته و بنیادگرایی

* محمدعلی واعظی

     مواجهه غرب و مدرنیته با ذهن و زندگی مسلمانان، به ظهور سه رویکرد متفاوت نسبت به آن در جهان اسلام منجر شده است که به پیدایش سه گفتمان در درون میراث سنتی اسلامی انجامیده است.

1- گفتمان سنت‌گرایی تجدد ستیز

2- گفتمان تجددگرا

3- گفتمان منتقدِ اصلاح طلب

هر گفتمانی، مبانی، اصول و نمایندگانی در لایه های مختلف جوامع مسلمان دارد و مبتنی بر تلقی خاصی از دیانت می‌باشد. آنچه سبب افتراق و جدایی سه گفتمان می‌گردد، همین مبانی و اصول به اضافه نحوه موضعگیری نمایندگان هریک، نسبت به مفاهیم بنیادین مدرنیته چون خرد ابزاری، فردگرایی، آزادی، دموکراسی، سکولاریزم، حقوق بشر و است. بحث حاضر به رویکرد سنت‌گرایی تجدد ستیز می‌پردازد که چندی است ذهن و ضمیر کثیری از اصحاب اندیشه و کثیری از انسان ها را به خودش مشغول داشته و مخصوصاً در عرصه عمل، بعد از جنگ سرد با فروپاشی اتحاد شوروی و رکود جنبش چپ، دنیای مدرن و اردوگاه سرمایه‌داری لیبرال را به چالش جدی کشانده است.

اگر جریان تجددخواه از موضع شیفتگی و شیدایی نسبت به غرب «تمامیت مدرنیته را به عنوان تنها وسیله برای بازسازی انگاره های اسلامی می‌‌پذیرند» یا منتقدین اصلاح‌طلب «تلاش دارند عناصری از مدرنیته را برگزینند که مفید و سازنده و سازگار با عناصر پویای سنت می‌شناسند»، بنیادگرایان سنت محور با اتخاذ موضعی سراسر نفرت‌انگیز نسبت به غرب، «در رویارویی با مدرنیته تمایل دارند انگاره‌های مدرن و نهادهای مدرن را به چالشی ریشه‌ای گیرند».

بنیادگرایی که نامی با مسما برای سنت‌گرایی تجددستیز است، در جهان تک‌قطبی پس از جنگ سرد که نظریه‌پردازان غرب، امیدوارانه از «پایان تاریخ» به سود لیبرالیسم سخن می‌گویند، شدیدترین واکنش خصمانه و آشتی‌ناپذیر از درون سنت، به انگاره‌های مدرن است. در تلاش جهت ریشه‌یابی و کشف زمینه‌های فکری و معرفتی گفتمان بنیادگرا، عواملی چون عملکرد استعمار گذشته در قبال دنیای اسلام، رشد و بسط لیبرالیسم و سرمایه‌داری افسارگسیخته به صورت جهانی‌شدن، آسیب‌دیدگی تفکر سنت‌زده اسلامی از هجوم انگاره‌های مدرن، ضعف عالمان مسلمان در پاسخ‌دهی به روند شتابان موج تجددگرایی در ذهن و زندگی مسلمانان و نیز عدم اقبال دین‌داران به میراث فکری و فرهنگی اسلامی که در دنیای متحول امروز، ظاهراً کارایی خود را از دست داده است باید جستجو کرد.

امروزه حافظة جمعی مسلمانان نسبت به غرب بدبین است؛ بدبینی که مانع از اتخاذ هرگونه رویکرد آشتی جویانه یا منتقدانه به مدرنیته می‌شود و اجازه ورود، گفتگو و حل و هضم انگاره‌ها و مبانی مدرن به درون گفتمان سنت ناممکن می‌سازد. هجوم ارزش‌های لیبرالی و ناهمخوانی‌اش با میراث سنتی اسلامی، ضمیر دین‌داران را متورم ساخته است؛ تورمی ناشی از تحقیر که وقتی سرباز می‌کند و منفجر می‌شود، به صورت جنبشی گذشته‌گرا و ضد مدرن به نام بنیادگرایی ظهور می‌نماید.

بنیادگرایی، معضل و چالش ریشه‌ای جهان مسلمان است که ذهن و زندگی دینداران را تهدید می‌کند؛ همانطور که لیبرالیسم معضل است. مواضعی افراطی و تفریطی نسبت به آن دو که مبتنی بر احساسات و هیجانات باشد، گره از مشکلی نمی‌گشاید. شاید برای بی‌دانش‌ها و کم‌دانش‌ها، واژگان بنیادگرایی، سنت و دینداری، ارتجاع و عقب‌ماندگی و خشونت را تداعی کند یا مدرن و لیبرال نماد پیشرفت و روشنگری باشد، لکن از نظر عالمان بصیر و اندیشه‌ورزان نکته‌سنج که مجال اندیشیدن و انتخاب را از دست نداده‌اند، بنیادگرایی به منزله بیماری است؛ بیماریی که درمانش در گرو آگاهی صحیح از مبادی، اصول و لوازم آن است.

برای ما مسلمانان که سنت دینی ارزنده‌ترین میراث ماست و هویت و شخصیت‌مان در چارچوب این میراث شکل گرفته و سنت در تار و پود جان‌مان حضور دارد و از سوی دیگر زیر تأثیر انگاره‌های مدرن هستیم، در صورت دارا بودن دغدغه توأم دینداری و توسعه، برگرفتن یکی از این دو و وانهادن دیگری نه ممکن است و نه مطلوب. سنت، عنصر بنیادی و واقعیت اساسی زندگی است. غرب و مدرنیته هم حادثه واقعه‌ای است که «سرنوشت ما و سرنوشت همة بشریت نیز به نحوی در نسبت با آن رقم می‌خورد. مهم این است که قومی بتواند از این نسبت و تأثری که از این واقعیت دارد درک و فهم درست و خردمندانه داشته‌ باشد». «پرهیز از هرگونه سطحی‌نگری در مواجهه با غرب و تلاش برای شناخت عمیق، خردمندانه و غیر مقلدانه از آن، مهمترین مرحله‌ای است که برای رسیدن به آگاهی نسبتاً جامع از زمان و مقتضیات آن و در نتیجه به دست آوردن قدرت انتخاب، باید طی شود».1

حکومت اسلامی

مفهوم «حکومت اسلامی» از بنیادی‌ترین مباحث بنیادگران در آثار مکتوب و غیر مکتوب نمایندگان این جریان است. در اندیشه سیاسی آنان، حکومت دینی، واژه کلیدی است و تأکید مدافعان بنیادگرایی در حوزه نظری و عملی، بر اجرای قوانین شریعت، بخش بزرگی از چالش‌های شریعت‌گرایان سنت‌محور را با عرفی‌گرایان (Secular) تشکیل می‌دهد که خواستار تفکیک حوزه فردی دین با سیاستند. تلقی شریعتگرایان از حکومت دینی، در چارچوب گزاره‌های پیشامدرن شکل می‌گیرد و از بازسازی و احیای سنت در درون گفتمان مدرن عاجزند. مفهوم حکومت دینی مبتنی بر شریعت، که منتج از قرائت خاصی از اسلام یعنی قرائت شریعت‌گرای فقه‌محور است، در تقابل آشکار با مبانی و لوازم قطعی دموکراسی همچون اعتقاد به اختیار و آزادی و قدرت انتخاب آدمی، اعتقاد به منشأ زمینی قدرت، حقوق ذاتی بشر، توزیع قدرت در سطوح مختلف جامعه، پلورالیسم حداقل در عرصه سیاست و قرار می‌‌گیرد. بدیهی است که «از جبرگرایی و اعتقاد به حق انحصاری قدرت و حکومت برای افراد ویژه که از طریق مذهب یا حزب یا سیاست یا و از اعتقاد به تمایز ذاتی آدمیان و ابتنای حقوق انسانی بر آن تمایزها و دموکراسی حاصل نمی‌شود»2 و این نکته‌ای است که منادیان حکومت دینی از آن غافلند.

اهتمام شریعت‌گرایان مسلمان در جهت استقرار نظام حکومتی مبتنی بر قوانین شریعت، در واقع پاسخ این پرسش قدیمی است که «چه کسی باید حکومت کند؟» این پرسش معطوف به تفکر ماقبل مدرنیته است و ریشه در سنت فلسفی حکمای یونان و اندیشمندان مسلمان دارد. تأکید افلاطون مبنی بر حکومت کردن «فیلسوف- شاهان» و ادعای ارسطو که حکومت «طبقه متوسط» را بهترین حکومت‌ها می‌دانست، در حقیقت تلاش برای پاسخ دادن به پرسش «چه کسی حکومت کند» است. در عصر مدرن با گسترش دموکراسی و حقوق بشر، «چه کسی» به «چگونه» بدل می‌شود و این سؤال بنیادی طرح می‌شود که «چگونه باید حکومت کرد؟»

در گفتار سنتی- تاریخی اسلامی، صاحبنظران مسلمان و به ویژه فقها، از همان عصر آغازین اسلام بعد از رحلت پیامبر(ص) همواره درگیر این سؤال بودند که چه کسی یا کسانی در غیاب پیامبر عهده‌دار مدیریت جامعه اسلامی شوند. عمده‌ترین جواب به پرسش فوق که شدیداً متأثر از جریان شریعت‌گرا بوده و امروزه هم هست این بوده که مسلمان آشنا به شریعت باید بر سرنوشت جامعه اسلامی حاکم باشد. از دیدگاه بنیادگرایان امروزی، حکومت جز شأن فقها از آنِ کس دیگری نمی‌تواند باشد. تأکید و اصرار بر جایگاه و شأن ویژه فقها در حیات مسلمانان و بخصوص در امر حکومت، بازتاب تفسیر منحصر به فرد بنیادگرایان از اسلام است، تفسیری که پلورالیزم معرفتی و سیاسی را برنمی‌تابد، به شدت شریعت‌گرا، فقه‌محور، آدابی و مناسکی است، اخلاق جایگاه ثانوی دارد، برای فقه کمال حداکثری قائل است، متافیزیک جامع دارد، میان متن و تفسیر متن تفکیک قائل نیست، به وجود واسطه ها میان انسان و خالق سخت اعتقاد دارد، قرائت‌های دیگر از دین را برنمی‌تابد و معتقد به قرائت رسمی از دین است. این نوع دین‌ورزیِ «نص‌گرا» و «نقل‌گرا» نیازمند کسانی است که به سرچشمه‌های حقیقت دسترسی دارند، پیام نهایی متن را درک کرده اند، به حقیقت مطلق رسیده اند و اکنـــون بایـد گزاره‌هــای دینی را برای مؤمنانی که از دسترسی مستقیم به حقایق محرومند برسانند و بیان کنند. این دقیقاً تفسیری است که امروزه جریان‌های بنیادگرا مثل سلفی‌ها و القاعده از دین ارائه می‌کنند. قرائت رسمی فقهی از اسلام، در همه ادوار تاریخی قرائت غالب بوده و نص‌گرایی فقیهان حنبلی و اخباری و جریان عقل‌سوز اشعری، بر گستره تفکر دینی سیطره داشته است. این غالبیت «اهل ظاهر» عرصه را بر اصحاب خرد بخصوص شیعیان و معتزلیان عقل‌گرا تنگ نموده، جوامع اسلامی را با پشتوانه استبداد سیاسی کهن شرقی، هرچه بیشتر به سوی انسداد و رکود فکری و اجتماعی سوق داده است.

مبانی قرائت رسمی از دین را چنین می‌توان برشمرد:

1- اعتقاد به در اختیارداشتن انحصاری حقیقت در نزد خود و برای دیگران بهره‌ای از حقیقت قائل نبودن.

2- عدم تفکیک میان دین و معرفت دینی یا متن و تفسیر متن و اینکه «معانی متون دینی مستقیماً در کلمات و جملات به ذهن می‌آید و این متون یک فهم و یک تفسیر بیشتر ندارد.3

3- «تک‌منبعی بودن معرفت انسان و قراردادن همه معرفت‌های دیگر در سایه معرفت دینی»4 و در نتیجه بی توجهی به یافته‌های انسانی و در تضاد دیدن آنها با داده‌های وحیانی.

4- عدم تفکیک لایه‌ها و سطوح مختلف دین مثل احکام و اخلاق و تجربه دینی و نهایتاً دین را به شریعت تنزل دادن.

5- بی‌مهری به خرد انسانی به عنوان یکی از منابع کشف حقایق دینی.

6- فراتاریخی- اجتماعی دانستن زبان و غفلت از این که ساختار همه زبان‌ها و از جمله زبان عربی یک ساختار تاریخی- اجتماعی است و هیچ زبانی توانایی بیان همه معرفت‌های ممکن و متصور برای همه عصرها را ندارد».5

بنیادگراهای متشرع با ارائه قرائتی رسمی از دیانت، در تلاش ناموفق‌شان برای اسلامیزه کردن حکومت در جوامع مسلمان از چند نکته غفلت ورزیده اند:

الف- متحول بودن معرفت دینی.

ب- متحول بودن جوامع انسانی.

ج- زمانمند و مکانمند بودن فقه، بخصوص فقه اجتماعی. زاویه نگاه بنیادگراها به حکومت دینی، صرفاً فقهی و شریعتی است که در پناه تفسیری ثابت و رسمی از اسلام به دست می‌آید و احکام حکومتی‌اش فرازمانی و فرامکانی است. چنین نگرش صرفاً فقهی به حکومت و سیاست و هویت مدرن برای آن قائل‌نشدن و مشروعیت و خاستگاه دولت را در آسمان‌ها جستن، سخت‌کیشان  سخت‌کوش طرفدار حکومت اسلامی را در تقابل آشکار با نظام‌های سکولاری که معتقد به مشروعیت زمینی قدرت است قرار می‌دهد.

بنیادگرایان تجددستیز در تلاش برای استقرار حکومت مذهبی ظاهراً ناکام مانده‌اند، اما این ناکامی را نباید شکست قطعی به حساب آورد. آنها در قالب مؤسسات خیریه و احزاب سیاسی قدرتمند، همچنان حضور دارند و در سالهای اخیر، در مبارزات انتخاباتی پارلمانی برخی کشورهای اسلامی مثل پاکستان، پیروزی‌های چشمگیر کسب کرده‌اند. در افغانستان هم نشان داده شده که به رغم حضور تکنوکرات‌های سکولار در ساختار قدرت، اهرم‌ها اصلی قدرت همچنان در دست جنگ‌سالاران بنیادگرا است. قلع و قمع طالبان و القاعده به معنای پایان بنیادگرایی مذهبی در افغانستان نیست. استقرار حکومتی سکولار در افغانستان مانع از این نمی‌شود که بنیادگرایی به صورت جنبشی اجتماعی در حیات سیاسی و فرهنگی این کشور تأثیرگذار نباشد. همانطور که اگر بنیادگرایی مذهبی در سطح کل دنیای اسلام، به قدرت سیاسی هم دست نیابد، حضور چشمگیر و تأثیرگذار آن در تحولات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جامعه انکارناپذیر است. شاید بتوان گفت رفتار و عملکرد نیروها و رژیم‌های سکولار، خود در روند رشد بنیادگرایی مؤثر می باشد.



1- خاتمی، سیدمحمد/ از دنیای شهر تا شهر دنیا/ نی 1378/ ص 13

2- یوسفی اشکوری، حسن/ خرد در ضیافت دین/ قصیده 1379/ ص 35

3و4و5-  مجتهد شبستری، محمد/ نقدی بر قرائت رسمی از دین/ طرح نو/ صص 37و 38

 
 
ماموریت دشوار

* محمد خدادادی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
      
انتصاب آقای داکتر زلمی خلیل‌زاد به سمت سفیر کبیر ایالات متحده آمریکا در کابل در دومین سالگرد حملات دهشت افگنانه به نیویورک و واشنگتن توجه ناظران امور افغانستان را به خود جلب کرده است. این موضوع از دو جنبه حائز اهمیت است.

تخست اینکه در این اواخر نسبت به سیاستهای آمریکا در قبال تحولات افغانستان انتقادات جدی مطرح شده است. آمریکا پس از ورود به افغانستان برای سقوط طالبان با گروههای جبهه متحد شمال و فرماندهان محلی وارد ائتلاف شد و از آنان حمایت کرد، زیرا این ائتلاف می‌توانست دو مشکل عمده آمریکا را بر طرف کند. یکی به حضور آمریکا در کشور مشروعیت ببخشد و ثانیاً شبه نظامیان مجاهدین کمبود عساکر آمریکایی در ساحه امنیت و جنگ با القاعده وطالبان را جبران کند. مجاهدین نیز در مقابل این همکاری امتیازات زیادی گرفتند. نتیجه این تبانی در تشکیل دولتهای شش ماهه و دو ساله انتقالی به خوبی نمایان شد و جبهه شمال وزارتخانه های کلیدی مهم نظامی, امنیتی و سیاسی را به دست گرفتند و فرماندهان محلی شمال, جنوب, شرق و غرب افغانستان مورد تکریم قرار گرفتند.

اما اکنون پس ازگذشت قریب به دوسال از تشکیل دولت، نارسایی‌های گسترده ظهور کرده است که بیشتر ناشی ازعدم انطباق مجاهدین با روند توسعه سیاسی در پناه وفاق ملی می‌باشد. یکی از مهمترین موارد تشکیل ارتش ملی و پولیس ملی است که بتواند امنیت را در کشور به حد مطلوبی برساند.

سیاست‌های قوم‌مدارانه وزارت دفاع از اهم عوامل منفی در تشکیل اردوی ملی است که نتوانسته است اعتماد عساکر اقوام دیگر را برای پیوستن به اردو جلب کند.

این مسأله به همراه ناکامی دولت در جهت گسترش حیطه اقتدارش در خارج از کابل آسیب جدی به پروسه‌های توسعه سیاسی و تامین امنیت وارد کرده است.

متأثر از همین نقطه ضعف، از یکسو نیروهای طالبان و القاعده دست به بازسازی مجدد زده و با نفوذ به ساحه‌های شرقی و جنوبی کشور دهشت افگنی و ناآرامی را گسترش داده اند و از سوی دیگر فرماندهان محلی بر توانمندی‌های نظامی خود افزوده و در پی کسب مشروعیت محلی و تامین اقتدار شخصی برآمده‌اند. به گونه‌ای که عمده نیروی سیاسی دولت در سال اخیر در برخورد با ژنرال عطا, دوستم, اسماعیل خان, شیرزی, زدران و مستهلک شد. تا کنون این اقدامات نتوانسته این فرماندهان را متقاعد کند تا به نفع دولت مرکزی از قدرت خود چشم پوشی کند. در اوایل سال جاری دونالد رامسفیلد وزیر دفاع آمریکا اعلام کرد که اولویت آمریکا از مبارزه با تروریزم در افغانستان به بازسازی ولایات کشور تغییر می‌یابد. به همین منظور گروه‌های بازسازی کوچک به اقصا نقاط کشور اعزام شد. این تصمیم ظاهراً در پی موفقیت‌های سال گذشته در نبرد با طالبان و القاعده گرفته شد. اما حوادث ماههای اخیر به خوبی نشان داد که مبارزه با تروریزم در اولویت قرار دارد، زیرا سرمنشأ ناآرامی‌ها شرق و جنوب کشور است. از طرف دیگر اولویت مهم ایالات متحده آمریکا یاری رساندن همه جانبه در جهت تقویت دولت مرکزی و گسترش نیروهای کمکی پاسدار صلح(آیساف) به شهرهای مهم افغانستان می‌باشد. امید می‌رود خلیل‌زاد که مشاور بوش و فرستاده ویژة او در امور افغانستان است, بیش از پیش بر این مسائل متمرکز شده در بهبود اوضاع کشور بکوشد.

اما اهمیت دیگر انتصاب خلیل‌زاد را می‌توان به رویدادهای مهم بعدی, لویه‌جرگه قانون اساسی و انتخابات ریاست جمهوری مربوط دانست. خلیل‌زاد که آمریکایی افغان‌تبار است، بیش از هرکس دیگری با مشکلات افغان‌ها و عنعنات سیاسی گروهای افغانی آشنایی دارد. همین امر در توفیق او به تدویر لویه جرگه اضطراری و تشکیل دولت انتقالی بسیار کارساز بوده است. وی توانست به راحتی با نمایندگان لویه‌جرگه ارتباط برقرار کرده و حمایت آنها را از حامد کرزی و دولت انتقالی به دست آورد.

اکنون انتظار می رود که خلیل‌زاد بر تصویب قانون اساسی کشور نظارت و کنترل بیشتری داشته باشد و مشکلات و موانع سر راه انتخابات ریاست جمهوری را که از اهمیت استراتژیک در بر قراری صلح و ثبات و دموکراسی در افغانستان برخوردار است بر طرف کند.

 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



مواجهات سکولاریزم در جوامع اسلامی


* نهرو رمیس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
     اشاره:

در شماره گذشته به چندگونگی رابطه فقه و سکولاریزم اشاره نمودیم. در نظر داریم در این نوبت برای تکمیل بحث گذشته به چگونگی مواجهه سکولاریزم در جوامع اسلامی با مقوله سنت و مذهب اشاره نماییم تا در این رهگذر بتوانیم به نحوه نگرش و تعامل روشنفکران مسلمان به مقوله سکولاریزم پی ببریم. آنچه در این مقاله مورد نظر است نه جدال فلسفی و ذهنی در مورد بنیادهای اندیشه سکولار و تقابل یا تعامل آن با آموزه‌های اسلام یا مذاهب مختلف اسلامی، بلکه توجه به عملکرد، پیامد و نتایج اندیشه سکولار در پراکسیس اجتماعی جوامع سنتی و مسلمان است. با این پیش‌فرض که قصد ما نه پیگیری روایت‌های روشنفکران از چگونگی ورود و سازگاری یا عدم سازگاری اندیشه سکولار با اسلام است و نه قصد آن را داریم که نشان دهیم آیا سکولاریزم مشکل جامعه مسیحی است نه اسلامی؟!

ما در این نوشتار با روند سکولاریزاسیون(عرفی‌شدن) در جوامع اسلامی سر وکار داریم و علاقه داریم پیگیری این موضوع را مورد بحث و مداقه قرار دهیم، زیرا برای فهم گذشته و آینده و حال مفیدتر خواهد‌ بود. چه نفعی دارد که نشان دهیم سکولاریزم مشکل جامعه مسیحی است نه اسلامی(درحالی‌که واقعیت امر چنین نیست). چه لزومی دارد نشان دهیم سکولاریزم فقط در وجهی از وجوه خود نتیجة تناقضات و استبداد ارباب کلیسا است؛ نه در تمام وجوه خود. عقیده نگارنده این است که سکولاریزم نتیجه رنسانس و مدرنیزاسیون جوامع است و شاید ارتباط تام و مستقیمی با مذهب به آن گونه که از آن یاد می‌شود نداشته باشد. و باز هم چرا باید تلاش کنیم که نشان دهیم مخالفت اسلام با علم و دانش و پیشرفت/ عقلانیت(که از عناصر اصلی مدرنیته است) کمتر از مسیحیت است(که از زاویه واقعیت اجتماعی و تاریخی که می‌توان با تحلیل گفتمان، آن را بررسی و نشان داد در می‌یابیم که اینطور نبوده و عقلانیت و علمانیت مسلمانان در پرتو قرائت رسمی دین در جوامع اسلامی برای چیزی حدود هزار سال تعطیل بوده‌است).

بسیار ساده است که این واقعیت را نشان دهیم که سکولاریزم جریان رو به رشدی است که در جوامع اسلامی کم کم به قوی‌ترین جریان فکری مبدل شده و خواهد شد. حتی مدرنیست‌های مسلمان نیز در نهایت تحلیل خود به این امر اذعان دارند که دفاع جانانة آنها تحت عنوان روشنفکری دینی در مسیر خود به تقلیل و کمینه‌شدن واژه‌های مذهبی در جریانات عمومی منجر خواهد‌ شد.

سکولاریزم(مکتب عرفی‌سازی) پشت درهای جوامع اسلامی نایستاده‌ است که روشنفکران دینی به عنوان ارزیابان مسایل فکری جامعه به تعامل یا تقابل آنان با آموزه‌های مذهبی و دینی شکل و معنا ببخشند. سکولاریزاسیون (عرفی‌سازی) در منتهای درجه تفکرات هر آن کسی که داعیه روشنفکری در جامعه اسلامی را دارد، نفوذ کرده‌ است و دفاع او از مذهب رسمی بیشتر به یک جوک و مبارزه فرع با اصل می‌ماند. گویا فرزندی در صدد باشد که به دیگران بقبولاند که فرزند پدرش نیست و منکر وجود او شود یا بخواهد از او کناره بگیرد.

چنانچه در مباحث گذشته اشاره شد تقلیل واژه‌های قدسی به عرفی برای فهمیدن و حل مسایل بشری جزیی از  روند سکولارشدن جوامع است و این تعریف مگر غیر از این است که وقتی امر  طبابت و قضاوت و از روحانی که هم پزشک، هم قاضی، هم و غیره بوده هم اکنون از او گرفته شده و به مردان زمینی داده‌ شده‌ است و با واقعیت اجتماعی هم سازگاری یافته است. امور معنوی که در دست عده‌ای معدود چه به عنوان ارباب کلیسا و کشیش و چه به عنوان روحانی و ملا بود، امروزه به متخصصین این زمینی داده‌ شده‌ است که ممکن است از عالم  بالا هیچ ندانند، ولی در کار خود خبره هستند و واقعیت‌های اجتماعی را به خوبی معنی می‌بخشند و

این‌ ها همه واقعیت‌های غیرقابل انکار سکولارشدن جوامع اسلامی است. نمی‌توان و نمی‌توانم به جدال مدافعان سرسخت مذهب وسنت در جدال با روند سکولارشدن جوامع اسلامی اصالت دهم زیرا با عقلانیت سازگار نیست. ضرورت آن را چنانچه از دریچه واقعیت ببینیم جز مبارزة سخت بی‌رحم برای حفظ منافع قدرت حاکم نیست؛ گفتمانی که با عوض کردن پارادایم از سنت‌گرایی رادیکال و بنیادگرا به مدرنیست‌های اسلامی مداراجو و اصلاح طلب و باالعکس تحت عنوان جدال روشنفکران دینی با سنت‌گراها در حال جابجایی و انجام است. برای من و شاید بسیاری دیگر بسیار سخت است هضم اینکه چرا بسیاری تحت عنوان روشنفکران دینی کمر همت بسته‌اند تا بین دین و مدرنیته یا مذهب و سکولاریزم پیوند معنادار و ماهوی بیابند یا نیابند. معلوم نیست این رسالت ماورایی را چه کسی به دوش آنها گذاشته‌است. اما در پرتو واقعیات اجتماعی فکر می‌کنم انسان چه مسلمان و چه غیر مسلمان، چه مذهبی و متعصب و سنتی و چه غیر آن چنانچه با واقعیات، اصالت و ضرورت مباحث و مفاهیم اساسی خود در حوزه عمل اجتماعی، اندیشه و اعتقادات به وسیله روشنفکران و دانایان مواجه شوند، چه بسا در پذیرش آن بسیار علاقمندتر از کسانی باشند که تلاش نامفهوم‌شان در برقراری رابطه یا تضاد بین مذهب و سکولاریته یا مدرنیته و دین بسان مثالی است که گویا آب در هاون می‌کوبند. واقعیت دردناک آن است که اینان با شعار واقعیات اجتماعی به مبارزه علیه واقعیات اجتماعی پرداخته‌اند. این مردم مسلمان نیستند که با مدرنیته، سکولاریته و دست‌آوردهای آن مخالف هستند. واقعیت این است که کسانی در  این مبارزه شرکت جسته‌اند یا توده‌ها را برانگیخته‌اند که منافع خود را در صورت برقراری این نظم جدید فکری و اجتماعی با خطر مواجه می‌بینند.

اما در حوزه اندیشه کسانی چون خالد محمد خالد، نصر حامد ابوزید، علی عبدالرزاق و دیگران به خوبی پرده از حجاب دروغین بودن ادعاهای واعظان دین و مذهب در تفسیر رسمی که تا کنون به توده‌ها عرضه می‌شده‌ است، پرداخته‌اند.

و در حوزه معرفت‌شناسی باید گفت در رابطه فرد و مذهب در منظومه فکری سنتی، به مذهب اصالت داده می‌شود و به فرد ضرورت و ضرورت وجود فرد در پرتو و راستای اصالت مذهب تعریف می‌شود. در این منظومه چون عرفی سازی اصالت را به فرد می‌دهد و ضرورت را به مذهب، در تفکر سنتی در تعارض قرار می‌گیرد.

در منظومه فکری مدرن اصالت به فرد داده‌ می‌شود و ضرورت به مذهب، چون اصالت برای گوهر وجود/ شخص است و ضرورت، مربوط به نقش/ کارکرد که با اینجا مذهب مورد نظر است.

و آنچه در جوامع اسلامی می‌گذرد، در سطح اجتماعی و واقعیت زندگی افراد تحت روند عرفی‌شدن(سکولاریزاسیون) شکل می‌گیرد و معنا می‌یابد و نه تنها انسان  مسلمان را نمی‌آزارد، بلکه برای او مطلوب هم هست، اما از نظر فکری او هنوز به واسطه روشنفکران و نخبگان و محیط اجتماعی خود  از منظومه فکری سنتی‌اش استفاده و تغذیه می‌نماید. اشاره این مقاله به این تعارض است.                                                                                                                           (ادامه دارد)


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این ره که تو می‌روی به ترکستان است

* ظاهر محمدی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    پس از سقوط رژیم بعثی عراق توسط نیروهای آمریکایی و انگلیسی و فروپاشی کامل تمام ساختارهای امنیتی و کنترل‌های مرزی آن کشور و با توجه به اعمال محدودیت‌های شدیدی که در طول دو دهة گذشته حکومت صدام حسین در مورد زیارت عتبات عالیات وضع کرده بود، عقده‌های متراکم‌شدة ناشی از این وضع شیعیان به یک باره پس از ختم جنگ ترکید و هزاران نفر، از جمله مهاجرین افغانی ساکن ایران بدون در نظرداشت مسایل و مشکلات امنیتی راهی کشور عراق شدند. این پدیده با توجه به پیامدهای کلان مالی، جانی و حیثیتی که برای مهاجرین داشته و دارد، قابل تأمل و تحلیل است، زیرا طبق شواهد عینی اکثریت قریب به اتفاق خانواده‌های مهاجرین افغانستانی که از یک زندگی بسیار فقیرانه و ابتدایی برخوردارند، بطور فامیلی و خانوادگی به قصد زیارت اماکن مقدسه به عراق سفر کرده‌اند. در حالیکه این فرایند مهم همچنان ادامه دارد و تخمین زده می‌شود که مصرف پولی هر نفر با احتساب هزینه فرصت آن حداقل به چهارصد هزار تومان بالغ شود. بنابراین صدها میلیون و شاید میلیاردها تومان با وجود تمام تنگناهای معیشتی و نیازهای بسیار اساسی‌تر و جدی‌تری که مهاجرین در زمینه‌های مختلف دارند، در راه سفر به عراق خرج می‌شود. این در حالی است که اکثریت کودکان افغانی از سوء تغذیه رنج می‌برند و از رفتن به مدرسه به خاطر نداشتن مدرسه، کتاب و دفتر و دیگر وسایل آموزشی محرومند. بیماران نیز به بیمارستان، دوا و داکتر دسترسی ندارند و توسط ابتدایی‌ترین و سطحی‌ترین امراض سهل‌العلاج و قابل پیشگیری جان‌شان را از دست می‌دهند. ولی کمترین هزینه و کمک مالی در این موارد مهم از طرف مردم نمی‌شود و والدین در قبال مشکلاتی از قبیل ازدواج، تحصیل و شغل جوانان، نوجوانان و کودکان که سرمایه‌های انسانی امروز و آینده کشورند، هیچگونه تکلیفی را احساس نمی‌کنند. آیا رفتن به زیارت امام حسین(ع) به خصوص زمانی که انگیزه‌های نام، شهرت و تقلید به آن اضافه گردد و بدون معرفت و شناخت راه و آرمان او انجام شود، موجب رضایت آن حضرت خواهد بود؟ تازه این فقط بعد مالی و اقتصادی قضیه است و ابعاد جانی و حیثیتی این پدیده نیز به جای خود قابل تأمل است. زیرا تا به حال طبق گزارش‌های موثق شفاهی و مشاهدات عینی، ده‌ها نفر از جمله سالخوردگان زن و مرد و کودکان در اثر شدت تشنگی، گرما، انفجار ماین و شلیک سربازان مرزبانی در طول مرز عراق و ایران جان باخته‌اند و همچنین مواردی زیادی از هتک حرمت و تعدی به نوامیس و خانواده‌های زائران گزارش شده است.

حال سوال این است که قشر بی‌سواد جامعه و معتقدان به زیارت کربلا و نجف به تنهایی مسؤول به هدردادن این همه سرمایة جانی، حیثیتی و مالی هستند و یا عواملی در بیرون وجود دارد که با استفاده از علایق شدید مذهبی مردم موجب یا مشوق اینگونه سفرها و حرکت‌های احساسی، عاطفی و خارج از قاعده و قانون می‌شود؟

تا جایی که مربوط به طبقه عوام و قشر بی‌سواد جامعه می‌شود، این مسایل تا حدی طبیعی و قابل تحمل است. زیرا دین و مذهب عوام در چشم و گوش‌شان هست نه در تفکر و اندیشة شان. لذا‌ آنان فقط با حضور فیزیکی و دیدن و لمس کردن قبور امامان خود تسکین قلبی می‌یابند. اما به نظر می‌رسد که این پدیده باتوجه به سود سرشار اقتصادی که دارد فراتر از مسایل صرفاً مذهبی و عقیدتی است و نهادهایی وجود دارد که از عوامل اصلی شیوع این پدیده در میان مهاجرین می‌باشد که به برخی از این عوامل اختصاراً اشاره می‌شود:

1- نهاد روحانیت

متأسفانه اکثریت روحانیون به دلایل گوناگون از جمله منافع اقتصادی با تحریک احساسات مذهبی مردم به گردآوری و در صورت لزوم به جعل و خلق احادیث و روایاتی می‌پردازند که زیارت امام حسین(ع) را تحت هر شرایطی موجب بخشش همه گناهان کبیره و صغیره(!) و مجوز بی‌قید و شرط ورود به بهشت می‌دانند تا از این بابت به امیال شخصی و منافع اقتصادی‌شان دست یابند. زیرا آنان قبل از رفتن و یا بعد از بازگشت کربلایی‌ها با القاء اینکه زیارت‌شان بدون دادن وجوهات شرعیه قبول نمی‌شود، این وجوهات را بالواسطه به دفاتر مراجع تقلید رسانده تا سهمی و بهره‌ای از آن نصیب خودشان گردد. علاوه بر این مراسم روضه و دعایی که زائران بعد از بازگشت از زیارت برگزار می‌نمایند به نحوی به نفع این دسته از روحانیون تمام می‌شود.

2- مافیای قاچاق انسان

عامل دیگری که در این زمینه مستقیما دخالت دارد مافیای قاچاق انسان است. برای اینکه قاچاقچیان انسان به غارت و چپاول سرمایة ناچیز و اندک مردم افغانستان در طول بیست و چند سال بحران و بی‌ثباتی افغانستان عادت کرده‌اند و با همدستی عامل اول(حتی تعدادی از روحانیون مستقیماً قاچاقبری می‌کنند) فرصت پیش آمده را غنیمت شمرده باز هم مردم مظلوم ما را در دام مافیایی خود گرفتار کرده‌اند.

3- نیروهای انتظامی و پلیس

سومین عامل عمده در این قضیه نیروهای انتظامی و پلیس و سیاست‌های غیر شفاف و زیگزاگ جمهوری اسلامی در امور مرزی می‌باشد. زیرا پلیس‌راه‌های شهرهای مرکزی ایران به سمت مرز عراق و مرزبانان با آگاهی از رفت و آمدهای مکرر و غیرقانونی زائران ایرانی و افغانستانی نه ممنوعیت شدید اعمال می‌کنند و نه مرزها را بطور کامل مسدود می‌نمایند. در حالیکه با توجه به حاکمیت کامل پلیس ایران بر تمام خاک این کشور تا نقطة صفر مرزی حداقل ممنوعیت خروج و ورود و کنترل نسبتاً کامل مرزها برای پلیس و نیروهای انتظامی امکانپذیر می‌باشد. به این صورت به نظر می‌رسد یک نوع تبانی و قرارداد نانوشته‌ای بین مجموعه عوامل و نهادهای مذکور وجود دارد که به علاوة شور مذهبی عموم مردم، باعث شده است سرمایه‌های اندک مهاجرین که طی سالها تحمل آوارگی، تحقیر و توهین به دست آورده‌اند و همچنان جان، حیثیت و آبروی‌شان به هدر برود.

جای تأسف است که علمای روشن‌بین و دانشجویان و روشنفکران هموطن نیز در این زمینه سکوت کرده‌اند و هیچگونه حساسیتی نشان نمی‌دهند. در حالی که اگر عمیق‌تر به این پدیده نگاه کنیم حقیقتاً یک معضل و آسیب جدی فرهنگی و اجتماعی است. زیرا به نظر جامعه شناسان، آیین‌گرایی افراطی و شدید(Ritualism) خود یک نوع انحراف اجتماعی و یک حالت آنومیک برای جامعه محسوب می‌شود.

گذشته از همة این مسایل، در شرایط فعلی حتی از نظر مذهبی و فقهی نیز این مسأله با مشکل مواجه است، زیرا تعدادی از مراجع تقلید قم و نجف شرعاً اجازه نداده‌اند که مردم به عتبات عالیات سفر کنند و به زائران توصیه کرده‌اند که از آنجایی که سفرشان سفر خطر و معصیت هست، نمازشان را باید تمام بخوانند نه قصر. و حتی از مشکلات فقهی و اجتماعی- اقتصادی که بگذریم، رفتار و سیره عملی امام حسین(ع) خود بهترین الگو برای ما شیعیان است که ایشان یک روز مانده به فرارسیدن زیارت خانة خدا و انجام مناسک حج این بزرگتری مراسم عبادی مسلمین را رها کرده و از مکه راهی سرزمین کربلا گردید تا به همة پیروان خود بگوید که رسالت‌های بزرگتر از انجام مناسک و زیارت نیز وجود دارد و در شرایط فعلی برای مردم ما چه رسالت و عبادتی بزرگتر از بازگشت به وطن و خدمت در راه بازسازی کشورمان افغانستان است؟ آیا نقطه نقطة سرزمین ویران شدة ما برای ما کربلا نیست؟ و آیا تا مردم افغانستان به آوارگی و بی‌خانمانی به سر ببرد هر روز برای‌شان عاشورا نیست؟ چه نیک فرموده امام صادق(ع) در تحلیل فراگیری و عظمت کربلا و عاشورا که: همة سرزمین‌ها سرزمین کربلا و همة روزها روز عاشورا است. به امید اینکه تودة مردم ما به جای سطح و ظاهر به عمق فرهنگ عاشورا و به جای زیارت خاک امام حسین(ع) به معرفت راه و آرمان آن شهید جاوید توجه نمایند.